باید فراموشت کنم

باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم  

من می توانم! می شود! آرام تلقین میکنم.  

حالم، نه، اصلآ خوب نیست... تا بعد بهتر می شود!!  

فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ غمگین میکنم.  

من می پذیرم رفته ای،  و بر نمی گردی  

همین!  

خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم. 

 کم کم ز یادم می روی، 

 این روزگار و رسم اوست!  

این جمله را با تلخی اش  

صد بار تضمین میکنم.  

 

 

 

پیرمرد عاشق

 

 پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و   آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

  پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

  عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

  پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

  پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

 زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

 نمی خواهم دیر شود!

 پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

 پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد  شد!

 حتی مرا هم نمی شناسد!

 پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

 صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

 پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...! 

خداوکیلی دیگه پیدا می شه همچین شوهر ماهی..؟؟!!

انسانی که پرنده بود!

  پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:    

        «اما من درخت نیستم، تو نمی‌توانی روی شانه‌ی‌ من آشیانه بسازی.»

  

 پرنده گفت: «من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و  آدم‌ها را اشتباه می‌گیرم.»

   انسان خندید و به نظرش این خنده‌دارترین اشتباه ممکن بود.

   پرنده گفت، «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را  نفهمید: اما باز هم خندید.

   پرنده گفـت: «نمی‌دانی، تو آسمان چه‌قدر جای تو خالیست.» انسان دیگر  نخیدید.

   انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست.  شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.

   پرنده گفت: «غیراز تو، پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از   یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما  اگر تمرین نکند. فراموش می‌شود.»

   پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان   بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

 آن وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت می‌آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟»

 انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

 آن وقت رو به خدا کرد و گریست. 

 

جوابیه...!!!

   اینا میگم واسه دوستای گلی که سوال کرده بودن 

   اگه می خواین  واسم نظر خصوصی بدین باید نظرتون را به صندوق پستی که اون   

     بالاست بفرستین .....

    

     اگه تو نظرات بزارین تایید که می کنم نمایش داده می شه....

کوتاهترین و زیباترین داستان عشقی

روزی مردی از زنی پرسید آیا با من ازدواج می کنی؟

  دختر جواب داد نه.... 

 

 و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد، آبجو نوشید و.........!!! 

                       به این میگن یه عشق واقعی...!!! 


تقلب....

چند عکس از شیوه های مختلف تقلب...!!!

ادامه مطلب ...

خدایا ....

خدایا .....

 

اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میار که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار و پلید این شبه آدم های اندک را متوجه شوم.

چه دوست تر می دارم بزرگواری گولخور باشم تا همچون اینان کوچکواری گول زن.

                                                                               

                                                                                               دکتر علی شریعتی

...، و من، احساس می کنم روحم روح اسب است، نه پست تر از اسب و نه برتر از اسب، اما نه اسب گاری، درشکه، و نه اسب سواری و کرایه. اسب بی زین و بی دهنه، اسب چموش وحشی....سرکش و لگدزن بدخوی وحشی...»

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شاد تر می خواهم

با من یا بی من

بی من اما

شادتر اگر باشی

کمی

- فقط کمی -

ناشادم

  و این همان عشق است

عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر

و آن آزادی توست

تو را آزاد می خواهم

آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد،


زندگی به رنج کشیدنش می ارزد

زندگی


می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...

 ستایش کردم ، گفتند خرافات است...

 عاشق شدم ، گفتند دروغ است...

گریستم ، گفتند بهانه است....

خندیدم ، گفتند دیوانه است...

  

             دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .

 

دکتر شریعتی

پاسخ انیشتین به ازدواج ...

                             
 

می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت انیشتین " که فکرش را بکن

که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !

آقای " انیشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .

واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است .

 فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

به نظر من که انیشتین خیلی هم خوشگل تر بوده


 

     

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

کاش


دلم گرفته از این هوای همیشه ابری

و بی باران........ 

....... 

...........................


کاش باران ببارد..!!


مروری بر آرزوهای ویکتور هوگو برای شما


اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!