انسانی که پرنده بود!

  پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:    

        «اما من درخت نیستم، تو نمی‌توانی روی شانه‌ی‌ من آشیانه بسازی.»

  

 پرنده گفت: «من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و  آدم‌ها را اشتباه می‌گیرم.»

   انسان خندید و به نظرش این خنده‌دارترین اشتباه ممکن بود.

   پرنده گفت، «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را  نفهمید: اما باز هم خندید.

   پرنده گفـت: «نمی‌دانی، تو آسمان چه‌قدر جای تو خالیست.» انسان دیگر  نخیدید.

   انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست.  شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.

   پرنده گفت: «غیراز تو، پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از   یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما  اگر تمرین نکند. فراموش می‌شود.»

   پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان   بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

 آن وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت می‌آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟»

 انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

 آن وقت رو به خدا کرد و گریست. 

 

جوابیه...!!!

   اینا میگم واسه دوستای گلی که سوال کرده بودن 

   اگه می خواین  واسم نظر خصوصی بدین باید نظرتون را به صندوق پستی که اون   

     بالاست بفرستین .....

    

     اگه تو نظرات بزارین تایید که می کنم نمایش داده می شه....

کوتاهترین و زیباترین داستان عشقی

روزی مردی از زنی پرسید آیا با من ازدواج می کنی؟

  دختر جواب داد نه.... 

 

 و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد، آبجو نوشید و.........!!! 

                       به این میگن یه عشق واقعی...!!! 


تقلب....

چند عکس از شیوه های مختلف تقلب...!!!

ادامه مطلب ...

خدایا ....

خدایا .....

 

اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میار که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار و پلید این شبه آدم های اندک را متوجه شوم.

چه دوست تر می دارم بزرگواری گولخور باشم تا همچون اینان کوچکواری گول زن.

                                                                               

                                                                                               دکتر علی شریعتی

...، و من، احساس می کنم روحم روح اسب است، نه پست تر از اسب و نه برتر از اسب، اما نه اسب گاری، درشکه، و نه اسب سواری و کرایه. اسب بی زین و بی دهنه، اسب چموش وحشی....سرکش و لگدزن بدخوی وحشی...»

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شاد تر می خواهم

با من یا بی من

بی من اما

شادتر اگر باشی

کمی

- فقط کمی -

ناشادم

  و این همان عشق است

عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر

و آن آزادی توست

تو را آزاد می خواهم

آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد،


زندگی به رنج کشیدنش می ارزد

زندگی


می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...

 ستایش کردم ، گفتند خرافات است...

 عاشق شدم ، گفتند دروغ است...

گریستم ، گفتند بهانه است....

خندیدم ، گفتند دیوانه است...

  

             دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .

 

دکتر شریعتی

پاسخ انیشتین به ازدواج ...

                             
 

می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت انیشتین " که فکرش را بکن

که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !

آقای " انیشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .

واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است .

 فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

به نظر من که انیشتین خیلی هم خوشگل تر بوده


 

     

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

کاش


دلم گرفته از این هوای همیشه ابری

و بی باران........ 

....... 

...........................


کاش باران ببارد..!!