همانی ها

 

 

 

  

روزی انقدر زیبا داشته باشی که یادآوری اش چیزهای زیادی را در درونت بیدار کند.... 

 

کسی پیدایش شود که قلبت را از جا بکند و با خود ببرد. ببرد هرجا که میخواهد و تو بعد از آن هیچ چیز نفهمی.... 

 

یک سلام خوب بشنوی آنقدر خوب که تمام کلمات مهربان جهان را در خود داشته باشد... 

 

اتفاقی در جایی دور نزدیکترین آدم را ببینی... 

 

چشمت به کسی بیفتد و هم زمان با هم لبخند بزنید دست هم را بگیرید و بی انکه حرفی بزنید بروید و بروید...تا زمانی که حرفی نزده اید بروید.... 

 

کسانی که هیچ وقت ندیده ای شان برایت جشن تولد بگیرند و متوجه شوی که انسان چقدر می تواند به خودش نزدیک باشد.... 

 

بحث مرید و مراد نیست اما آرزو می کنم یک نفر را آنقدر قبول داشته باشی که دروغ هایش را هم باور کنی کمی زندگی را راحت میکند.... 

 

وقتی دلگیر هستی یکی لبخند خصوصی برایت بزند و تمام اندوهت را به دور دست ها پرتاب کند.... 

 

یکی کلید خانه ات را داشته باشد. آمده باشد و تو در خواب باشی و بی آنکه بیدارت کند بیدار شوی.... 

 

 

 

نوشته ی اردشیر رستمی 

هفته نامه ی ۴۰چراغ  شماره ۴۳۲ صفحه ی ۶۶

خسته شدم...

اصلا قصد اومدن نداشتم... 

پیش خودم گفته بودم نمیرم تا بعد کنکور... 

ولی الان دوباره اومدم تا غر بزنم...!! 

 

از بس به مامان بابای بیچارم غر زدم خسته شدم... 

می خوام یه کمم به شماها غر بزنم... 

غر بزنم که من واسه چی باید درس بخونم... 

واسه چی باید درد همه را تحمل کنم... 

واسه چی هر کس مشکل داره باید به من بگه و من نتونم به کسی بگم... 

واسه چی هر موقع اس ام اس واسم میاد باید منتظر غر زدن های یه نفر باشم... 

واسه چی باید همه زنگ بزنن به من و گریه کنن.... 

واسه چی من باید باشم... 

واسه چی من باید.............!! 

 

خودمم هم از غر زدن خسته شدم... 

 

میخوام یه مدت غر نزنم... 

خواهشن کسی هم به من غر نزنه که چرا این اینجوریه و چرا اب گرونه چرا پسر همسایمون زن گرفت چرا ...................!! 

 

خواهشن یه کم روحیه..... 

نیازمند شدید خنده های شما هستیم...!!!