فهرست مطالب

 

 

فهرست مطالب وبلاگ

غزليات شمس

متفرقه

English

کانال برگ بی برگی در تلگرام : 

http://t.me/barge_bi_bargi

 https://telegram.me/bargebibargi

 

Google
در اين وبلاگ در كل اينترنت

نمی دانم ها ....

نمی دانم دقیقا چند وقت است که هی می خواهم در مورد موضوعی بنویسم و نمی شود. تا امروز گفتگویی، موتور محرکه شد که بیایم و اول از همه برای یادآوری به خودم بنویسم.
موضوعات، آدمها، حتی مکان ها، طول و عرض و جغرافیایی دارند. نمی شود قدم بگذاری به بخشی از آنها و شروع کنی به حدس زدنشان. باید آنها را زندگی کنی، مدتی در آنها پرسه بزنی، اصلا شاید حس کنی از آن سر در نمی آوری یا برایت جذاب نیست، آنوقت می توانی از همان دری که آمده ای برگردی بیرون -یا  از یک در دیگر! - اما سخن راندن در مورد آن به این راحتی ها نیست، اگر خواستی نظر بدهی، نقد کنی، مقایسه کنی، باید زمان زیادی را در آن سپری کرده باشی. نه وقت گذرانی بیهوده، که مسیر شناخت را طی کرده باشی. مثلا من سالهاست مثنوی می خوانم، یک جورهایی مولانا را می فهمم، نمی گویم کامل، که اگر بگویم گزاف گفته ام اما حداقل فضای فکری اش را می شناسم، اما هیچ تبحری در حافظ ندارم، فقط می دانم که معنای کلمات مشابه حتی در ادبیاتِ این دو متفاوت است.
من اشو را بسیار دوست دارم، اما نه با خواندن جملاتی کوتاه و شنیدن برش هایی از او، حداقل 10 کتاب که از سخنرانی هایش گردآوری شده را خوانده ام، هنوز راه بسیاری دارم اما  فضای فکری او را می دانم و می توانم ادعا کنم درک کلی نسبت به او دارم.
به یونگ علاقه مندم مدتی پراکنده خوانی کردم و دیدم چقدر آسیب زاست ولی اکنون دو کتاب خودآموز یونگ خوانده ام و حداقل ش این است که دایره لغات م در مورد یونگ وسیع تر شده است البته هنوز هیچ حرفی در مورد او نمی توانم بزنم و اگر کسی او را با فروید مقایسه کرد می دانم که نمی توانم وارد بحث شوم .
شاید این روند من را مخصوصا تازگی ها کم حرف تر کرده، هم اینکه فهمیده ام نمی توانم آنچه خوانده ام یا تجربه کرده ام را در چند جمله خلاصه به کسی منتقل کنم و هم میزان نادانی ام برای خودم بیشتر از همیشه هویدا شده است. گاهی چیزی از من ناخودآگاه سر ریز می کند که پیشنهاد می کنم آن را هم شما خیلی جدی نگیرید.
خلاصه همه اینها را گفتم که بگویم مواظب نصفه نیمه خواندن و شنیدن باشیم.... خیلی خطرناک است، مخصوصا وقتی قرار است در مورد آن موضوع قضاوت و مقایسه ای انجام دهیم، و من بیشتر از همه یادم باشد از انتشار های اینگونه هم دوری کنم... 

جزِ عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

روزگار هر زمان چهره جدید و منحصر به فردی را می نماید ... مدت هاست اینجا ننوشته ام. گاهی نوشته هایم را در برگ بی برگی تلگرام می گذارم اما آنجا هم کوتاه و با هزار فکر و خیال .... 

امیدوارم اگر کسی از روزگار گذشته اینجا مانده است شاد و سلامت باشد. 

==========================================

جهانِ بیرون، از دریچه حواس ما می گذرد و سپس توسط فهم درونی ما تفسیر می پذیرد، برای همین است که همه چیز در جهان درون معنا می یابد و این ماییم که جهان بیرون را به فهم شخصی خودِ درونمان از نو می سازیم.  داستان غریبی است، به نظر می رسد تمام ما در یک جهان زیست می کنیم اما اینگونه نیست، ما انسان های بسیاریم با جهان های بسیار.
درون ما مرکزی وجود دارد که اگر بر آن نقش عشق نشیند بی شک تفسیر جهانمان و آنچه درونمان  بر پا می شود بسیار متفاوت و اعجاب انگیز خواهد بود. این نقشِ تازه، درها می گشاید و پرها می بخشد.
شاید داده های دریافتی از حس ها یکی باشد اما بسته به مرکز درون ما، نتیجه به دست آمده و جهان درونی بر پا شده متفاوت خواهد بود... 
#برگ_بی_برگی

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرّد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهان است نه که عشق، جان آنست ؟
جزِ عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمانِ دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درون است، پَرِ عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نَفَس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عملِ کمان نماند

غزلی از #مولانا
#جهان_درون #جهان_بیرون #عشق
 

دوگانه ی تلاش و رحمت

در هستی دو گانه ای وجود دارد: دوگانه ی تلاش و رحمت.
 این دو گانه بی یکدیگر ناقص است. اگر کسی در هستی بخواهد فقط با تلاش خود پیش رود یا بخواهد فقط بر بال رحمت سوار شود کاری از پیش نخواهد برد.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی

 باید تلاش کنید و هنگامی که تمام کاری که از دستتان بر می آمد را انجام دادید در آن نقطه، صبور، عاشق و رقصان بایستید تا رحمت هستی بر شما نازل شود.  این همان جایگاه توکل است.
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است

این را هم به یاد داشته باشید که گاهی رحمتی که هستی بر ما جاری می سازد ندیده گرفتن تلاش های ما در باز شدن مسیری است!
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

و شاید باید به هستی بیشتر اعتماد کنیم...
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمت های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید نا امید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

 

خار و خارکن

شخصی خارکَن در میانه ی راه، خاری کاشت.
رهگذران لب به ملامت ش گشودند که "این خار را بکَن!" اما او به پشت گوش افکند. خار رشد کرد و هر دم به پای رهگذران می رفت، آنها را آزار می داد و جامه ها را پاره می کرد. 
1232 ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش: "بِکَن این را"، نکند
هر دمی آن خاربُن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زارِ زار

وقتی حاکم با جدیت به او گفت که "دیگر بس است! خار را برکن." گفت "چشم روزی او را خواهم کند"
چون به جِد، حاکم بدو گفت: "این بکَن"
گفت: "آری بَر کَنَم روزیش من"
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درختِ خارِ او محکم نهاد

 اما آنقدر امروز و فردا کرد که خار، ریشه اش محکم شد و به درختی تبدیل گشت. 
حاکم گفت "چرا به وعده ات وفا نمی کنی، اینقدر از زیر کار در نرو و امروز و فردا نکن" 
خارکن گفت: "ای بزرگ! روزها میان ما هست و فرصت خواهیم داشت." حاکم گفت: "شتاب کن، در ادای این وظیفه که پیش ما داری سستی نکن. هر روز که می گذرد این درخت جوان تر می شود و تو پیرتر و ناتوان تر در کندن آن. زمان را از دست مده!" 
گفت روزی حاکمش: "ای وعده کژ!
پیش آ در کارِ ما واپس مَغَژ"
گفت: "الایام یا عم بیننا"
گفت: "عجل، لا تماطل دیننا
تو که می‌گویی که: فردا، این بدان
که به هر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بَد جوان‌تر می‌شود
وین کَننده پیر و مضطر می‌شود
خاربُن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربُن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مَبَر"

خوی های بد ما نیز مانند آن خار است. این خار، هم خودِ ما را آزار می دهد و هم غریب و آشنا را. 
یا تبر بردار و مردانه آن را برکن! یا خارستان خود را به گلستانی وصل کن تا نورِ آن نارِ تو را بکُشد. 
خاربُن دان هر یکی خویِ بَدَت
بارها در پای، خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بی‌حس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خُلق زشت تو هست آن رسان،
غافلی، باری ز زخمِ خود نَه‌ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای
یا تبر بردار  و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن
یا به گلبُن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نور یار را
تا که نور او کُشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را

دفتر دوم مثنوی مولوی