حلول

تو هستی همانی که درخوری،بودنت همیشگی است،دور از فهم اندک من.

  و من چه نادانم که گاه می پندارم نیستی، کور می شوم و حضور تو را لمس نمی کنم، کر می شوم و ندای تو را  لبیک نمی گویم.

  تمام وجود بی وجود هر وجود را حلول توئی، از همان ازل تا به  ابد، حتی آنگاه که به نیستی میل می رود.

   آنگاه که به نیستی میل می رود، وای از آنگاهان که به نیستی میل مایل می شود در ظلمت و تو همچنان نزدیکی در همه حال، در همه جا حتی در نبودنهای بی شرمانه من.

 راستی به چه مغرور می شویم؟ که نیستم و رها می کنم دامنت را در این طوفان سهمگین؟

  عطش را چه زیبا فهماندی ام، عطشناک به عشق فراخواندی ام، به هجران سوزاندی ام و به چه ندانم اما رهاندی ام و حلول حاضر هلال حال را حلالم کردی و من اما همچنان غائب و محروم.

 به راستی خوشا آنان که حضور حاضرت را همیشگی حاضرند و بدا حال مرا که حضور حاضرت را عمری است غائب.

 ای همیشه حاضر، عمر گرانبها دادی و کمالش همان بس که حضورت را حاضر بودن، حال تو گو چه کنم که عمری غائب بودم  و ندیدم حال حلال حلول هلال را ؟


 از وبلاگ در پی شناخت