وطنم، ای شکوه پا بر جا...
بار و بندیل زیادی نداشت، همه رو جمع کرد ریخت توی ساک دستی ای که دیروز از دست فروشِ جلوی مترو خریده بود، چند تا خرت و پرت جدید به وسایلش اضافه شده بود، سک قبلی اش جا نداشت، در اتاق سه در چهارشو بست و رفت کلیدشو تحویل صاحبخونه اش داد و سوار دوچرخه اش شد و رفت...
از وقتی پدر و مادرشو از دست داده بود، جز خونه ای که کرایه دادنش بشه پولِ تو جیبش، همه ی ثروتش رو نه که بخشیده باشه.. داده بود دست معتمدی، کار می کرد و پول در می آورد و توی راهش خرج می کرد، خودش هم رکاب می زد و زندگی می کرد... مقصد بعدی اش یک ماه زندگی توی روستایی بود که به تازگی فهمیده بود مدرسه ندارن، باید می رفت اقدامات اولیه رو انجام می داد..
از اخلاق گرفته بود 10 !
همهی کتاب های دانشگاهی اش به جز آنها که قرار بود برای ارشد بخواند را ریخته بود توی یک پاکت و راه افتاده بود. توی راه هم مثل تمام فانتریها، داشت فکر میکرد به تمام 5 سالی که با این کتاب ها سروکله زده و یکی یکی پاسشان کرده! با خودش روراست بود! از هیچ کدامشان خاطرهای نداشت. یا اگر هم داشت، آن لحظه به خاطرش نمیآمد! فقط می دانست که حتما شبهای امتحان که میشده، میرفته سراغ همین کتابها و یکی یکی ورقشان می زده!
نرسیده به پاساژ، بساط فروش کتابهای دست دوم پهن بود. اولی گفت: تو کار جزوه م آبجی! دومی گفت: لیست زدم، اگه کتاب هات جز ایناس، بیار تا بردارم. و دختر رفته بود سراغ یک تکه مقوای تیره رنگ که به دیوار آویزان شده بود: کتابهایی از این دست خریداریم: فرهنگی، هنری، مذهبی، تاریخی، حوزوی، عرفانی، عمومی، تخصصی دانشگاهی(هر رشته ای به جز زبان) و...
به اینجا که رسید، کتابها را از توی پاکت درآورد و گفت جز لیست تون هست! مرد کتابها را گرفت و طوریکه انگار قرار است ارز معامله کند، صفحات قیمت و وضع کلی کتابها را سیر میکرد: همش روی هم 10 تومن! خوبه خانم؟
تعجب کرد! حتی اگر بنا به خرید نصف قیمت هم بود، باید بیشتر ازین ها میشد. به خاطر همین گفت نمیفروشم! و کتاب ها را پس گرفت. اما یک لحظه انگار چیزی شبیه دل کندن از نوع شدید، توی دلش وُل خورده باشد، از نفروختن منصرف شد: باشه، 10 تومن. بردارین و صاحب بساط دست دوم فروشی رفت تا پول خرد کند.
کتابها را گذاشت روی حاشیهی جدول کنار خیابان و برای آخرین بار تندتند ورقشان زد تا چیزی میانشان نباشد که چشمش خورد به یک بیت که روی صفحهی اول کتاب اخلاق اسلامیش نوشته بود: درون توست اگر خلوتی و انجمنی ست/ برون ز خویش کجا می روی، جهان خالی ست...
به یک باره انگار که کل دوران دانشگاهیش هوار شده باشد روی سرش! رفت به سال اول کاردانی. کلاس اخلاق اسلامی، استاد دال.پ! یادش آمد که سر خواندن زیارت عاشورا با استاد بحثش شده بود. استاد گفته بود: عاشورا را زیاد نخوانید! یعنی با صد لعن نخوانید. اثر منفی دارد روی زندگی تان! و او که هیچ جوره قانع نشده بود از این استدلال استاد، حسابی بحث راه انداخته بود سرکلاس و استادش نمی دانست چرا اما به هر طریقی از پاسخ دادن طفره میرفت. استادی که به شدت با خواندن عاشورای صد لعن مخالف بود بدون اینکه حتی یکبار تاکید کند بر خواندن عاشورا با صد سلامش. نمی توانست درک کند کسی استاد اخلاق باشد آن هم از نوع اسلامیاش اما از کلاس اخلاق عاشورا درس نگرفته باشد! یادش آمد که تا مدت ها سر این موضوع از کلاس اخلاق اسلامی بیزار شده بود. آخر سر هم بابت همین کوتاه نیامدن،از اخلاق گرفته بود 10 ! از اخلاق که نه، از برگهای که مطمئن بود تمام سوالاتش را پاسخ داده، گرفته بود 10.
- خانم، پول تون.
به خودش آمد. کتاب را بست و پول ها را شمرد. 10 تومن. بابت 5 سال خواندن درس هایی که حالا مهندسش کرده بودند! یک مهندس با نمرهی 10 از اخلاق!
آقا بالا سر!
- اين از نوادر روزگاره خانم عزيز. قبول نداري شب جمعه اي يک سر برو قبرستون ببين رو قبر هر مردي يه زن نشسته که دهمين، سي امين و شايد هم پنجاهمين سالگرد درگذشت شوهرش رو به سوگ نشسته. شما مطمئن باش تا پنجاهمين سالگرد منو برگزار نکني نمي ميري.
- سوپ را اين جوري هورت نکش، قاشق را که تودهنت مي بري چرا انقدر صدا میده. هورت که مي کشي يک عالمه هوا وارد معده ات مي کني و اين باعث مريضيت ميشه و از اون گذشته حالم رو به هم مي زني .باز هم که شيريني خامه اي مي خوري .اينا از زهر مار کبري برات بدتره، با اين کلسترول بالا مي خواي خودت رو به کشتن بدي . جلوي اون شکم واموندهات رو بگير نميبيني چقدر اومده جلو.هر وقت که وارد خونه مي شي قبل از اينکه خودت رو ببينم شکمت رو مي بينم .هفته پيش خونه مامانم اينا داشتي شکمت رو مي خاروندي، داداشم که داشت از خنده ريسه ميرفت، يواشکي به من گفت:"پروين نگاه کن ،سعيد داره تنبک مي زنه ."
من خيلي خجالت کشيدم. چرا اين جوري راه ميري اون پاتو اين جوري نکش رو زمين. چهل سالته هنوز راه رفتن درست رو ياد نگرفتي. تو عمدا اين کارها رو مي کني مي خواي لج منو در بياري .
- اينقدر به رفتار من گير، نده خانم، بذار زندگي کنيم.
- يه تماس بدون پاسخ داشتي ببينم اين ثريا کيه به تو زنگ زده؟
- اون همکارمه .ناراحت نباش خانم جون ، اين آقاي ثريا ،روزانه پنجاه گرم رنگ و روغن خرج سبيل هاي کلفت و پرپشتش ميکنه قبول نداري شماره اش رو بگير باهاش صحبت کن.
- فاميلي قحط بوده که اسم يه زن را به عنوان فاميلي انتخاب کردند؟
- من وکيل و وصي مردم نيستم، خانم محترم.
- همه زندگيت شده اين مرغ عشق هاي لعنتي .اگه اينقدر که اينارو تر و خشک مي کني به خونه و زندگيت مي رسيدي ،روز و حالمون خيلي بهتر از اين بود.
یک لیوان.. مرگ!
خواهری می شه برام یه لیوان آب بیاری؟
ای بابا باز شدم خواهری، غش کرد، افتاد زمین، باید براش آب ببرم!
سامان، از اون بچه های شر و شیطون بود، 27 سالش بود اما هنوزم مثل بچه های 5 ساله مریض می شد!
سارا اما از اون بچه های مغرور روزگار بود که ته دلش غش می کرد برای داداش بزرگه، اما اخلاقِ به قول سامان غرغروش، همیشه در هر حالت باعث می شد که قبل از هر درخواست موجه یا غیر موجه داداش بزرگه اول غر بزنه بعد عمل کنه!
سارا بعد از کلی زیر لب حرف زدن رفت لیوان آبو آورد که بده به سامان، بدون اینکه خم بشه، لیوان رو گرفت سمتش، سامان اومد لیوان رو از دست سارا بگیره، دستش رسید به دور لیوان، سارا لیوان رو به امید دست سامان رها کرد و عقب گرد کرد که بره، که داد سامان رفت هوا: چی کار می کنی سارا؟ آبو ریختی رو لباسم، بعد عین کسی که یک باره صداش قطع می شه، دچار شوک می شه، صداش بند اومد، اما سارا یک بند حرف می زد و غرغر می کرد که ای بابا فکر گرفتیش دیگه، چیزی که نشده، فقط خیس شدی.. چته حالا این طوری نگام می کنی؟ سامان؟ با توام ها.. سامااااان.. چت شده تو؟ خوبی؟ فقط خیس شدیا، سامان...
سامان که انگار تازه از حال و هوای خودش اومده بود بیرون، با همون منگیِ نگاهش برگشت سمت سارا: سارا دستم دور لیوان قفل نشد، دستم یه هو افتاد.. فکر کردم تو لیوانو ندادی دستم، اما بعد که لباسم خیس شد حس نکردم، سارا صبح تا حالا که بیدار شدم پاهامُ نتونستم تکون بدم.. سارا مامان رفت بیرون آره؟ زنگ می زنی دکتر؟
سارا که به سختی آب دهانشو قورت می داد نشست کنار تخت سامان: مامان هنوز خونه اس، بذار بره، بعد زنگ می زنم، می دونی که نباید بدونه.. می فهمی که؟ می دونم درک می کنی.. این بار هم مثل دفه های قبل خوب می شی سامان.. هر روز بهت سر می زنم. در حالی که سعی می کرد بلند بشه و حرفاشو تند تند بزنه که استرسش گم بشه بره پیِ کارش: الان ساکت رو آماده می کنم، به مامان چیزی نمی گم تا بره بیرون، به فرشاد زنگ می زنم شبا بیاد پیشت، روزا خودم به بهونه ی دانشگاه میام پیشت، باشه داداشی؟ خیلی دلش می خواست دستاشو عین همون روزی که خواستگار داشت می تونست زیر یه چیزی مثل چادرش قایم کنه تا لرزشش رو سامان نبینه اما نمی شد.. باید زودتر آماده اش می کرد، صدای مامانشو شنید که می گفت: سامانو بیدار کن مگه نمی خواست بره سر کار؟ رفت سمت در که مامانش نیاد توی اتاق: باشه مامان.. کی بر می گردی؟ وقتی فهمید که سه ساعت وقت داره، خوشحال شد، سامان سه ساعت وقت داریم.. الان زنگ می زنم دکتر.. تو چرا هیچی نمیگی؟ اَه خب یه چیزی بگو دیگه، سامان به مامان می گم رفتی ماموریت، چمیدونم می گم رفتی شیراز.. به دوستاتم خبر بده که سوتی ندن، ای بابا پس اون کاپشنت کو سامان؟ برگشت سمت سامان بگه که مگه زبونتو خوردن که چشمای سامان باز باز بودن.. مثل همیشه ی وقتای که سارا زیاد از حد غر می زد و سامان دیگه چیزی نمی گفت و یه لبخند گشاد می ذاشت رو لبهاش تا سارا خسته بشه، بس کنه، چرا همچین نیگام می کنی سامان؟ با تو ام ها..
یه چیزی تهِ دل سارا فروریخت..
این هفتمین باری بود که سکته کرده بود، یه چیزی تو مغزش زیادی بود، دکترا گفته بودن مثل شوک می مونه، هر مدت یه بار این اتفاق می افته.. گفته بودن فقط یه مدت کوتاه بدنشو از کار می ندازه، گفته بودن با دارو و رسیدگی به موقع خوب می شه.. این برای بدن سامان یه اتفاق عادی بود.. بهش عادت کرده بود.. کسی نمی دونست، اولین بار توی ماموریت هاش این طوری شده بود، سارا تنها کسی بود که می دونست، که این طور وقتا باید سامان رو از همه مخفی می کرد.. اما الان... چه طوری پنهانش کنه... داداششو چه طور بیدار کنه که کسی نفهمه؟
با خودش حرف می زد.. داداشی بذار ساکتو باز کنم.. داداشی دیگه غر نمی زنم.. بذار لباساتو خوشگل بچینم تو کمد.. دیگه نمی ری بیرون.. دیگه بهشون احتیاجی نداری.. اصلا بذار برم اتو رو بیارم همشو برات اتو کنم..
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است...
توی ماشین که نشستیم، بهار حرفی نزد، شوکه شده بود انگار. گفتم: چیه؟ نکنه هنوزم فکر می کنید شوخی های دوران نوجوونی م رو دارم و دارم سر به سرتون می زارم! سرم را می دهم به شیشه و آرام، جوری که بهار نشنود می گویم: ای کاش واقعا شوخی بود!
بعد با لحنی که غم ازش می بارید یکهو رو کردم به بهار و گفتم: خدایی عجب دورانی بود جمعمون! باورم نمیشه دیگه قراره خنده هات رو از نزدیک لمس نکنم. یادته همیشه وقتی غزل کنارمون نبود، می گفتم جون سارا بخند؟! بعد تو همش یه جور خاص واسم می خندیدی، خنده هات شبیه غزل نبودن که لپات چال بشه، اما هیچ وقت نشد بگم بهت که دلم می رفت واسه چشات وقتی می خندیدی. چشم هایم را می بندم و خیال می کنم که بار بعد کجا قرار است لبخندهای بهار را لمس کنم؟ چند سال دیگر؟ سال های تنهایی پیش رو می آید به نظرم. وای خدای من! من قطعا برمی گردم...!
روسری م را جلوتر می دهم. جشن عروسی حمید رو یادته؟ بعدترش حمید واسم تعریف می کرد که خانمش واسش گفته دوستات برات سنگ تمام گذاشتن! یادته از من و تو غزل پرسیده بود مگه چیکار کردین اون شب؟ امشب که توی صورتش دقیق شدم حس کردم که چقدر مردتر شده. انگار که حسابی افتاده باشه به جون زندگی!
کج شدم سمت صندلی راننده و زانوهام رو مچاله کردم توی خودم: یادته شبی رو که صادق سرباز شد؟ بعد کلی دویدن باباش این ور و اون ور تازه افتاده بود یه جای نزدیک. آخ بهار! یادته اون اوایل چه جوری عشق صادق زده بود به دلم؟ باورم نمیشه دیگه قرار نیست صورت صادق رو حس کنم اونقدر که با هر بهانه بهش نزدیک بشم تا نفس هاش بخوره به صورتم! بهار تو می دونی، من هنوزم........ راستی یه کار احمقانه کردم بهار! توی نامه م براش نوشتم از عشقی که توی تمام این سالها بهش داشتم و روی حساب یکم بزرگتریم رو نکردم. اونقدر که صادق شد داداش کوچیکه ی ما! ولش کن اصلا!
بهار ماشین را پارک می کند و چند قطره اشک از چشماش سر می خورد؛ انگار که صحنه ای از یک فیلم احساسی را دیده باشد! صدای گوشی م بلند می شود. باباست بهار. نوشته کنار گیشه ی کنترل بلیط منتظره.
چشم های بهار ملتهب تر می شود! سرش را با دوتا دست روی شانه م می گذارم و تمام سال های رفاقت مان را مرور می کنم... این چند روز تمام زندگیم شده فیلم! مستند مرور رفاقت... هرلحظه، هرجا... وای خدای من! من آدمِ رفتن و تنها شدن نیستم...
ای بابا! غم نکن تو چشات بهار! فکر کردی راضی می شدم به رفتن؟ به اینکه اینهمه خاطره رو بزارم پشت مرز و خودم تک بپرم؟ روزهاست که دارم فکر می کنم. فکر می کنم به اینکه دوستی ها، عمر آدم نیستن که پایان داشته باشن. مثه حبس می مونن! وقتی دُز رفاقتت بالا باشه و بیوفتی تو حبس رفیق، محکوم می شی تا ابد! نه، حتی ابد و یه روز! دوستی ها ته ندارن بهار! حتی مرگ هم ته رفاقت نیست، چون شنیدم حتی اون دنیا هم رفیق می تونه رفیقش رو شفاعت کنه! باورت میشه بهار؟ حالا جون سارا بخند... بابا منتظره...
اینبار بهار صورتم را میان دست هایش می گیرد. یک جوری که بخواهد چیزی را حالیم کند محکم می گوید: باشه می خندم برات. اما تو آدم رفتن و تنها شدن نیستی سارا... دلیلش همون مصرع حافظه، که خودت می گفتی شاه بیته: گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست/ هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است... حالا برو. به امید دیدار...
از بهار جدا می شوم و مدام با خودم می خوانم: هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است...
پینوشت: چند خطی بود بر ادامه ی داستان شاید چند روز... مانده به خنده... گریه...
35 ثانیه، فکر کردنم داره آخه؟!
هر چقدر سعی کردم نشد. به خودم نهیب زدم مرد خجالت بکش، مثلا... با آه و خمیازه بلند شدم. زهرا مثل همیشه زودتر از همه بیدار شده بود و داشت بساط صبخونه رو می چید. یادم نمی اومد آخرین بار کی نون داغ واسه صبحونه خریده بودم. باز به خودم گفتم دلت خوشه ها! بلند شدم، دست و رو نشسته نشستم سر سفره، چایی رو داغ داغ هورت کشیدم. بچه ها اومدن تو، بازم داشتن از سرما ناله می کردن. دیشبم از بس غر زده بودن زهرای بدبخت فکر کنم تا صبح بیدار مونده بود. باید می جنبیدم آخه اگه به ترافیک نمی رسیدم روزم خراب می شد.
بلند شدم، شلوارمو رو پیژامم پوشیدم و مثل هر روز از زهرا پرسیدم: لُنگم رو کجا گذاشتی؟ اونم گفت شستم کنار بخاریه.
داشتم به خودم و جدو آبادم و بچه ها و این شهر لعنتی فحش میدادم، ساعت 7:15 بود و من هنوز این سر دنیا!
ساعت 8:40 رسیدم. اول یه کم صبر کردم ببینم چی به چیه. دیدم مثل همیشه یکی از چراغا سبزه و یکی قرمز؛ بهترین رنگ دنیا...رنگ پول...
رفتم جلو، 35 ثانیه وقت داشتم. به یه زانتیا رسیدم که تا منو دید با اون دستی که موبایل نداشت اشاره کرد برو گمشو.عادت داشتم، اوایل سخت بود آخه مثلا من یه مرد بودم به هر حال..... دنبال ماشینای باکلاس می گشتم، نمی دونستم 206 باکلاسه یا نه.رفتم جلو، خاکی بود، پشتش یه چیزی نوشته بود که نفهمیدم. یه دختر پسر توش بودن، گفتم یه کاری کنم شاید دل دختره به رحم بیادو پسره هم واسه کلاس جلو دختره یه پولی...... دوروبرم خالی شد! خاک بر سرت، داری فکر می کنی؟ 35 ثانیه وقت، فکر کردنم داره آخه.90 درجه دور زدم و دوباره گشتم و نگاه کردم. اصغرو دیدم، بازم نرگس آورده بود. یه بار که ازش پرسیدم چرا گل،اگه نخرن که پژمرده میشه و پولت هدر میره! خندیده بودو گفته بود عمرم داره هدر میره پول که دیگه..... و مثل همیشه خندیده بود. رفته بود. نمیدونم چقدر درآمد داشت، فقط گاهی مردایی که معلوم بود با زناشون دعوا کردن ازش گل می خریدن. پولدارا چقدر دعوا می کردن؟ پس چرا کم گل می خریدن؟
باز دور زدم،90 درجه. گاهی به سرم میزد برم سر میدونایی که چراغاش طولانی تر باشه مثلا 100 ثانیه اما دیدم نمی صرفه، آخه همین طوری که ماشینا رو رد میکردم(یا ماشینا منو رد می کردن) از میدون دور و دورتر می شدم و برگشتم بیشتر طول می کشید.
رفتم خونه، 3تا نرگسو دادم زهرا بذاره تو آب، ما که دعوا نکرده بودیم؟! یه نگام کردو خندید، مثل همیشه، خوش به حالش. دراز که کشیدم با خودم قرار گذاشتم نیم ساعت زودتر بیدار شم. می خواستم نون داغ بخرم.
مُرده ی متحرک
پنجره را باز می کنم، نسیم سرد روح بخشی به صورتم می خورد. بلبلی دارد می خواند. واقعا عجیب است که نیمه های یک شب سرد زمستانی آدم پنجره را باز کند و صدای بلبل بشنود. شب های قبل هیچ گاه صدای بلبل نشنیده بودم. از این نسیم سردِ روح بخش هم خبری نبود. همین چیزهاست که امشب را برایم خاص تر جلوه می دهد.
کنار پنجره می نشینم. هیچ کس آن پایین نیست. به عدد 115 روی گوشی ام نگاه می کنم. لحظه ای خنده ام می گیرد. همین چند دقیقه پیش بود که به سرم زد این شماره را آماده روی گوشی نگه دارم. حتی قفل خودکار صفحه کلید را هم برداشته ام تا در ان لحظه ی حساس با اولین فشاری که روی کلید سبز می دهم بتوانم شماره گیری کنم، شاید بتوانم خودم را نجات دهم. الان دقیقا نمی توانم بگویم چه مرگم است. ولی چند دقیقه پیش حالتی به من دست داد که فکر کردم روحم دارد از بدنم خارج می شود انگار داشت از جایی نزدیک شست پایم می گریخت. حواسم را جمع کرده ام که اگر دوباره این حالت به سراغم آمد سریع شماره را بگیرم. البه نمی دانم که بتوانم طلب کمک کنم یا نه؟ نمی دانم لحظه ای که اپراتور به شدت خونسرد اورژانس سن بیمار را می پرسد سنم را یادم بیاید یا نه! چه قدر بد است که تنهایم. از طرفی هم می ترسم که لحظه ای بعد دوباره حالم خوب شود و اورژانس بیاید و با من رو به رو شود در حالی که حالم خوب است. همه نیمه شب شان بهم بریزد و زابراه شوند که بیایند ببینند چه خبر است و خبری نباشد و من از کنار پنجره لبخندی ابلهانه تحویل همسایه ها و دوستان اورژانس بدهم.
شاید هم دارم اشتباه می کنم و امشب هم یک شب معمولی و عادی است. شاید خیالاتی شده ام. در ذهنم همه ی آن های را که چند سال اخیر به طور ناگهانی مُردند را مرور می کنم. مثلا مجری برنامه های ورزشی شبکه دو یا بازیگر زن سینما یا فلان خواننده ی پاپ. حتی یکیشان در آخرین پُست هایش در فیس بوک حرف از گور زده بوده. مثل من که الان دارم درباره ی گور فکر می کنم. درباره ی همه ی گورهایی که جلوی چشمم حفر شدند یا از خاک پوشانده شدند و همه ی مرده هایی که خودم در مراسم خاکسپاری شان شرکت کرده ام. و خیلی وقت ها حواسم به این پرت شده بود که عاقبت ظرف میوه ای که دو تا قبر آن طرف تر و در مراسم ختم یک مرده ی دیگر دارند پخش می کنند چه می شود و آیا چیزی نصیب من هم می شود یا نه. از خودم خجالت می کشم که در مراسم عمویم هم حواسم به این بود که زودتر خاکش کنیم تا بروم به کارهایم برسم. حالا نوبت خودم که بشود دوست دارم همه شش دانگ حواسشان به من باشد و فقط به من فکر کنند و عجله ای برای ترک کردنم نداشته باشند، دلم می خواهد طولش بدهند.
صدای خش خش جاروی رفتگری را از این بالا می شنوم که یکی از نشانه های نزدیکی صبح است. نگاهش می کنم به نظر نمی رسد صرفا این کارش را از روی عادت انجام دهد. حواسش به همه ی چاله چوله های کوچه هست. صدای ضعیف اذان از دوردست ها به گوش می رسد. صدای بلبل قطع شده است. تمام شب را کنار این پنجره و در سرما گذرانده ام. حتما باید سرما خورده باشم. پنجره را می بندم. لحظه ای که سرم را می چرخانم سرم گیج می رود. نفس کشیدن برایم سخت می شود و دوباره تمام بدنم گُر می گیرد...
آینه ی مردنت ...
پرده را کنار میزنم نور پهلو به پهلو می اید توی اتاق , نمیدانم چرا بیدار نمیشوی دارم دو انگشتی روی بدنت راه میروم ولبخند میزنم ...پشت چشم نازک میکنم ...بیدار نمیشوی ... حالا بعد از مدتها دیگر ابروهایم را دوست دارم ببین تقریبا همانی شده که انتظارش را میکشدیم ...بیدار نمیشوی ... صبحانه ات را اورده ام که برف نو شاملو را برایت بخوانم ...بیدار نمیشوی ...اخبار گفته سرما در راه است روزهای سختی میرسد ...بیدار نمیشوی ...اب اورده ام پاشیده ام روی صورتت ...بغض کرده ام ... داد میزنم...
اشکم در نیامده بود ... شب ها صبر میکنم همه خوابشان ببرد خودم را مچاله و لبهایم را با دندادنهایم پاره میکنم , کشاله رانم را چنگ... سرم را به دیوار ...خودم را به مردن... شب ها صبر میکنم همه که خوابشان برد موهایم را ...دانه دانه ابروها و مژه هایم را ...پوست کنار ناخن هایم را...
پرده را کنار نمیزنم صبح شده بیدار نمیشوم کسی با انگشتهایش روی بدنم بازی نمیکند برف نمیبارد سرمایش فقط پوست میترکاند هوا سگ لرزه نه سگ کش هست ...صبحانه نیست شاملو نیست بغض کرده ام ...داد نمیزنم ...اشکم در نمی اید...نشسته ای کنار پنجره عطر لعنتی ات همه اتاق را گرفته ...صدایت مثل کبوتری پر پر میزند ...لبهایت طعم مرگ میدهند ...مرگ میدهند...میدهند...هَند..
یا علی...
این چند خط ادامه ی داستان شاید چند روز... مانده به خنده... گریه... است...
همین!
شله*ی خداحافظی
بچه چوب نکن تو اون سوراخ
نشسته بود روی صندلی چوبی و کهنهاش. همان که قدیمیاست و یکی از پایههایش شکسته.همان وقت بود که بچهها آمده بودند و هر کدام تکه چوبی در دست برای بیرون کشیدن زنبورها از لانهشان.. از قدیم دهان به دهان گفته بودند و گوش به گوش رسیده بود به گوش پسر اکبر که انگار خدا فقط خلقش کرده بود برای دعوا...
یاد بابای بدبختش که میافتاد تنش میلرزید و انقدر عصبی میشد که اگر کاردش میزدی خونش در نمیامد. تمام این سالها صبر کرده بود که تلافی کند. گفته بود اگر این کار را نکرد حرفهایی که سالهای پیش از به دنیا امدنش حق بود و راست... همان حرفهایی که پشت سر نـَن آقایش میگفتند که دل مرد صاحب باغی که برایش کار میکند را برده.
پیرمرد دست خودش نبود چوب که دست بچهها میدید میدوید سمت خانه و پردهی رنگ و رو رفتهی آشپزخانه را میکشید و گاهی یواشکی با دستش درزی بین پرده و پنجره درست میکرد و نیم نگاهی به بچهها میانداخت و فوری خودش را پشت پرده قایم میکرد.
- یه مثقال گه تو شکمش نیست میخواد برینه به شمس العماره...
همه برای این حرف صمد که خطاب به جعفر پسر همین اکبر که خدا خلقش کرده برای دعوا میخندیدند که ترکهی چوب درخت گردو روی هوا میچرخد و میچرخد و میچرخد و مثل زنبور وز وز میکند و یکباره مینشیند پشت سر صمد. صمد تاتی کنان چند قدم برمیدارد و بعد هم پرت میافتد روی زیمن. پیرمرد پرده را یواشکی کنار میزند و به دعوای جعفر و صمد نگاه میکند.
- گره خر مگه با تو نیستم. گفتم چوب نکن تو سوراخ زنبورا.. یهو ریختن بیرون چه غلطی میخوای بکنی؟
اکبر ِ هشت ساله حرف گوش نمیکرد که چوب را محکم میکوبد پس سرش و اکبر مثل بچهای که تاتی تاتی کنان قدم برمیدارد و بعد میافتد در آغوش مادرش، بیهوش میشود میافتد جلوی پایش ننهاش که داشته گردو میچیده... از همان وقت که چشمش را باز میکند الکی میخندیده تا همین امروز که نه حرفهاش سر و ته دارند و نه خندههایش بند میآید. با همین خندههایش دل دختر موسی خان را برده بود و ثمرهی این دلبری شده بود همین بچه که حالا دست به یقه شد بود با صمد نوهی همان مرتیکهی گردن کلفت زبان نفهم! که چشم چرانیاش باعث شده بود که بگویند نن آقای شوهر مردهاش برای دلبری میرفت نه کار..
شاید چند روز... مانده به خنده... گریه...
تو چشمای صادق ریز می شم: می دونی صادق، دلم تنگ شده بود براتون، به تک تک دوستایی که تو این مدت هر کدوم رو توی یکی از این کوچه های مجازی پیدا کردم خیره می شم، کنار هر کدوم یک خاطره نشسته، توی ذهنم زیر هر اسم یه خط بزرگ کشیده شده، یاد یه سرمای شدید می افتم و می خندم: غزل یادته چقدر دور هم بستنی می خوردیم؟تولدم رو یادت هست؟ یاد حمید می افتم که حاضر نبود بستنی اش را به کسی بدهد اما از سرما به خود می لرزید، رو می کنم به بچه پولدار جمع، سرم رو کج می کنم و شرمنده نگاهش می کنم: بهار، همیشه تو، توی زحمت می افتادی، رو به بقیه: بچه ها کسی یادش هست حسابمون چقدره؟ بهار چشماش گشاد می شه: سارا این چه حرفیه، من کاری نکردم که...می خندم: هه، خب جیب ما همیشه خالی بود! تو زیادی به همه ی ما لطف داشتی، ولی دیگه خیلی پررو شدیم، راستش امروز همه رو دور هم جمع کردم، رو به بهار: البته بستنی اش پای خودمه، رو به حمید: حمید مدیونی اگه تو این سرما بستنی ات رو نخوری، من بهار نیستما و بلند می زنم زیر خنده، هیچ کدوم نمی دونن که چرا اینجان، به سختی دور هم جمعشون کردم، دو سالی بود که خبری از هم نداشتیم، دوسالی بود که حمید ازدواج کرده بود، صادق بعد از درسش سرباز شده بود، غزل برای ارشد رفته بود شهرستان، بهار هم ... همیشه بهار بود، با بهار بیشتر از بقیه در ارتباط بودم، اما برای امروز هیچ کدوم نمی دونستن چرا اینجا جمع شدیم، همه می دونستن که امروز تولدمه، محال بود تولدای هم رو فراموش کنیم، از سال اول دانشکده مهندسی، هم گروه بودیمُ گروهمون همیشه اولِ همه ی مسابقات می شد، بعد از کلی حرف و حدیث و دلتنگی و وراجی های من، مدیر پاتوق شخصا کیکی که سفارش داده بودم رو آورد، بچه ها که دیدن، نه انگار دست به جیبم خوب شده، منتظر بستنی ها بودن و طبق معمول بکوب بکوب روی میز پاتوق، بستنی ها هم رسید، تولدِ جمع و جورم داشت تموم می شد اما من هنوز مردد بودم برای گفتنِ اینکه ممکنه دیگه نبینمشون، برای گفتن اینکه ممکنه این آخرین تولدی باشه که هستم، برای گفتن اینکه دلم برای نق نق های صادق توی خیابان آزادی، سر یه خط برنامه ای که اشتباه تایپ کرده بودم و وسط پیاده رو ول کن نبود تنگ می شه، دلم برای لپ های غزل وقتی می خندید و چال می شد تنگ می شه، دلم برای بهاری که همیشه ساکت بود و همیشه دست به جیب و همیشه وقتِ رسیدن به ته خط، یه خط جدید باز می کرد تنگ می شه، دلم برای اون حمید که حالا داشت بابا می شد تنگ میشه، دلم برای خودم وقتی پیششون بودم و دلم هیچ چیز دیگه ای جز خندیدنشون نمی خواست تنگ می شه، دلم برای استرس روزهای مسابقات، تقلب های آخر ترم، برای تو سرو کله ی هم زدن های بعد از اول شدنامون، شادی های الکی، اعتماد به نفس های کاذبمون وقت از آخر اول شدنامون، یاد گروهی سر کلاس نرفتنامون، یاد دعوای های هر روز غزل و صادق، یاد سکوتِ انرژی بخشِ بهار، یاد... : بچه ها یه لحظه می شه ساکت باشید، صادق هدیه ات رو بعد باز می کنم، اصلا بدش به من، برای من خریده خودش بازش می کنه، بچه ها من امروز شما رو اینجا جمع کردم که بگم من دارم از ایران می رم... ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمتون، دلم می خواست یه بار دیگه همتون رو، هممون رو، دور هم می دیدم، دلم می خواست دست پر از اینجا برم، چشمای گشاد همشون برای شنیدن بقیه ی ماجرا یعنی که باید بیشتر توضیح می دادم اما... بچه ها من برای همتون نامه نوشتم، فردا به دستتون می رسه، من دو ساعت دیگه پرواز دارم، بابا خیلی سعی کرد تا منو با خودش ببره، اصلا دوست نداره دیر برسم فرودگاه، رو به بهار می کنم، بهار ماشین آوردی نه؟ سکوت بچه ها بی خود نیست، بار اولم نیست که تهِ حرفم ختم می شه به نامه، بلند می شم، با همشون دست می دم، بهار منو می رسونی؟
کافیست انار دلت ترک بخورد...
تلویزیون قیمت میوه های شب چله را زیرنویس می کرد و او دفتر کهنه ی خاطراتش را ورق می زد.
صدایش می کرد آنار! می گفت انارها یک شباهت عجیبی با لب های تو دارند. همان قدر سرخ اند. همان قدر ملس! دانه به دانه اش پیکره ی روح تو اند. همین قدر لطیف! همین قدر درخشان!
برحاشیه ی یک صفحه ی تا خورده از دفترش نوشت: آنارِ جانم. گفته بودم نگذار دلت ترک بخورد. تقصیر من بود که آنقدر تنهایت گذاشتم تا زودتر از من رسیدی! قول نگرفته بودمت که پاییز را برایم آنار بمانی و بهار که می شود شکوفه دهی؟ بر باد رفته ام و زمستان شده ام. تو را دانه به دانه چطور از پهنه ی دلم جمع کنم؟
یلداست آنارم! برنمی گردی؟
*عنوان از عرفان نظرآهاری ست.
یلدای مشترک
دختر کـُش
هر روز بشور بشور بشور. مرتیکهی الدنگ انگار کلفت گرفته. صبح تا شب یا باید ظرف بشورم یا رخت چرکای آقا رو ... جرأت هم نداری بهش بگی بالای چشمت ابروئه، مگه همین دیشب چی گفتم که یه کشیده خوابوند تو صورتم و گفت زیاد زر میزنی. وقتی کسی دنبال یه لقمه نون سگ دو بزنه باید جورابشم بوی سگ مرده بده... جز اینکه وقتی رسید تو خونه بهش گفتم: سلام آقای من خسته نباشی تا دست و صورتت و بشوری و جوراباتم که بوی سگ مرده میده دربیاری شام حاضره... ای بشکنه دستش خداشاهده هنوز صورتم میسوزه ولی نه بشکنه دست من که اصلا این دست نمک نداره. هی بشور و بساب و بپز شکم این آدم مگه سیرمونی داره قد گاو میخوره و تهش میگه سیر نشدم دیگه چی داریم تو خونه..
برمیگردد و به پشت سرش نگاه میکند و لبخندی میزند و ادامه میدهد:
شکمش عین شکم زن حامله اومده جلو بعد گیر میده به من میگه هیکلت رو فرم نیست. همون موقع باید میزدم تو دهنش و چشماشو از کاسه درمیآوردم که بفهمم چشمش هیکل رو فرم کدوم عفریتهای رو گرفته.. شانهاش را بالاتر میگیرد و سرش را کمی صاف میکند:
بچه؟ نه اصلا حرفشم نزن.. خب حالا یه شکمم براش زاییدم بچه هم به هر زِر و زوری بود بزرگ شد. بعدش که زبون تو دهنش چرخید و تونست حرف بزنه، وقتی زل زد تو چشمم که بابام چکارس بهش چی بگم؟ بگم بابام یه مفت خور بیکارس که صبح خروس خون میزنه بیرون با عوعوی سگ هم برمیگرده خونه بعدشم میگه رفته بودم دنبال کار؟ نه من نمیدونم این همه جوون بیکار هم وقتی میرن دنبال کار همهشون سر اندر پاشون بوی عطر زنونه میگیره یا این مردک افتاده به... صبح که به دین و ایمون ِ نداشتهاش قسم میخورد بخاطر ریخت و قیافهاش توی یه عطر فروشی کار پیدا کرده و به گفتهی پسرهی صاب کارش که دختر کـُش بودن قیافهاش مشتریهاشون یکدفعه زیاد کرده تا دیر وقت میمونه پای کار که هم یاد بگیره و هم جواب مشتری رو بده... زودباوریها خیال کرده منم لنگهی ننهشم که باورم بشه و بعدشم بگم قربونت برم که اهل کاری...
دوباره برمیگردد پشت سرش را نگاه میکند. شوهرش که نشست پست میز صبحانه و چایی میخورد از خنده قرمز شده است. چشمکی میزند و با خنده میگوید:
دیدی آقا.. اگه دوست نداشتم الان گوشی تلفن دستم بود و مثل بقیه زنها که پشت سر شوهرشون حرف میزنن، حرف میزدم.
"من" کاری نکردم که..
سردش بود، نشسته کنار خیابان، رژه ی ماشین هایی را تماشا می کرد که انگار تعدادشان از لاین های خیابان از دیروز بیشتر شده بود! شاید هم لاین ها بیشتر از ماشین ها بود، درک درستی از بسته ی کوچک توی دستش نداشت، اسم خیابان را گم کرده بود، مریم دیروز همین جا او را نشانده و رفته بود، مریم؟ یادش نمی آمد چه کسی بود، اما خوب یادش بود که همین جا پرت شده بود، همین جا کنار همین بید مجنونِ خیابانِ... اَه.. اسمش را یادش نمی آمد! سرش را از خیابان گرفت، پشت سرش را نگاه کرد، دوست داشت پیاده رو باشد، آدم ها باشند، تند تند بروند، چشم هایش به شلوغیِ جاده تازه عادت کرده بود، پشت سرش اما یک نفر، نه دو نفر بودند، با حرکاتی هماهنگ داشتند نفس های عمیق می کشیدند، سرشان با هم رفت بالا، با قهقهه ی مستانه ای که می زدند با حرکتی آرام سرشان آمد پایین و به زمین رسید.. برگشت سمت چپش، حس کرد همه ی آدمها دارند کشیده می شوند، مریم را دید، با پسرکی که چشم هایش گربه داشت بود، مریم؟ اَه.. این دختر کیه پسر؟ خواست بلند شود، دستش از بید مجنون عبور کرد، من مردم؟ هه، چه باحال، خواست بلند شود، مریم را دید، مریم؟ بچه ام کو؟ اون پسره کیه؟ صدایش از میان دندان های فشرده اش بیرون نیامد، بلند شد، پسرک افتاده بود یک گوشه، مریم دست هایش را گرفته بود می بوسید، تا برسد هزار بار زمین خورد، مریم گریه می کرد، مدام اسم امیر توی گوشش می پیچید، بلند شو امیر امیر بلند شو.. امیر کیه؟ مگه اسمم شاهین نبود؟ اون کیه مریم بالاسرش گریه می کنه؟ مریم این کیه؟ چرا این قدر براش گریه می کنی؟ سنگی که از دومتر عقب تر برداشته بود.. مریم می گم این کیه؟ تو مگه منو دوست نداشتی؟ تو مگه خودت منو نیاوردی انداختی اینجا؟ برای چی اینجایی؟ این کیه؟ مریم امیر کیه؟ من کیم؟ بچمون کو؟ هه، زنم بودی مردم، یادم اومد، امیر پامیشی یا بزنم سنگو؟ مریم برای چی ترسیدی؟ از سنگه می ترسی؟ نترس درد نداره، بذار بزنم ببینی درد نداره... بیا مریم... نترس.. من دوستت داشتم یادت نیست؟ نترس ببین دوستت دارم، ببین چقدر این سنگه سبکه، ببین چقدر قشنگ سرتو می بوسه، داشتی سر امیر رو بوس می کردی؟ بذار برم یکم سر اونم ببوسه صبر کن.. بذار چند تا هم بزنم تو سر خودم، انگار واقعا هیچ وزنی نداره، داره همه چی یه دونه می شه، چه سنگ خوبی، اِ اون آقاهه یه دونه شد، خیابون چه خلوته، سرم چرا خونیه؟ امیر چرا نفس نمی کشه، این دختره چرا اینجا افتاده؟ آخ سرم!
حس کرد یک نفر یک سطل آب ریخت روی سرش، برگشت عقب، پلیس ها وایساده بودن، آقا من... آخ سرم! مریم کجا رفتی؟
آقا ما دیدیم، حالش خوب نبود،
آره منم دیدم، مدام با خودش حرف می زد
نمی شد بهش نزدیک شد
تا بیایید اینقدر سنگ زد تو سر این دو تا که افتادن زمین
آقا اورژانس رسید
آقا من نمی دونم چی شد، آقا من این کارارو نکردم،
ساکت شو مرتیکه، حالا که حالت جا اومده می گی؟ دعا کن نمیرن، هر چند بمیرن هم، اعدام نمی شی...
آقا نزنید این دستبند ها رو، اعدام برای چی؟ من کاری نکردم...
پوزش برای نبودن کافی نیست! می دانم...
کاسهی سقا
آب زمزم سوغاتی حج رفتن حشمت خانوم همسایه را را از پارچ خالی میکنی توی کاسهی استیل. همانی که از بازار امامزاده صالح خریدهای. کنار مغازهای که همهاش تسبیح بود. از پسرکی که بساط کرده بود و داد میزد «کاسهی سقا»
کاسه را دستش میدهی. نیشش تا بناگوشش باز میشود و لیشـش از گوشهی لبش پایین میریزد و چانهاش را خیس میکند. به شوهرت، مادر شوهرت، خواهر شوهر عفریتهات و همهی کس و کار شوهرت فحش میدهی. بیشتر به منیژه – همان خواهر شوهرت- که صبح تا شب به تو نیش و کنایه میزد و جیگرت را به آتیش میکشید. حرفهایش مثل پتک توی سرت کوبیده میشود. خردت میکنند با تحقیرشان.
« اجاقش کوره! طفلکی خان داداش حق داره اگه سرش گرم یکی دیگه بشه، خب دلش بچه میخواد.»
«آقا داداش از بچگی عاشق بچه بود.»
«پسرکم بچه که میدید ذوق میکرد. سن و سالش یادش میرفت بچه میشد و پا به پای بچهها بچگی میکرد.»
بوی تند شاش که زیر دماغت میپیچد فکر و خیال حرف و حدیثها اشک میشود و صورتت را خیس میکند. قربان صدقهاش میروی. «الهی مامان فدای پسر گلش بشه. هیچکس تو دنیا پسر به ماهی و گلی ابوالفضل من نداره.» باز میخندد. دستهایش را باز میکند که بغلش کنی.هر بار همین طوری است وقتی خرابکاری میکند میخواهد بغلش کنی. عطر تنت مستش میکند و صدای نفسهایت آرامش.. بچهتر که بود همان وقتها که هنوز این طوری نشده بود وقتی میپرسیدی اسمت چیه؟ میگفت نـَنـَس!
خندهات میگیرد. بغلش میکنی. دستت را بین موهایش میکشی. دست کوچکش را از روی کاغذ برمیداری و نگاهش میکنی. با چشمهایش اصرار دارد بفهمد کلمهای که زیر انگشتهایش قایم شده چطور خوانده میشود. نگاهش میکنی. نامهی خاله اکرم را از دستش میگیری. همان سالها که به هنرستان میرفتی با هم دوست شدهاید. آخر نامه برایت نوشته: «ابوالفضل نفس من را ببوس»
دستهایش را توی هوا تکان میدهد و نیشش مثل همیشه تا بناگوش باز است. پلاستیک زیرش را عوض میکنی و پلاستیک نو میگذاری و رویش را ملحفهی تمیز میاندازی. ابوالفضل را که به پهلو خواباندهای به پشت برمیگردانی. ابوالفضل انگشتهایش را باز و بسته میکند. میفهمی چه میخواهد. از پنجره به بیرون نگاه میکنی گنبد امامزاده صالح دایره دیدت را پر میکند. دلت میلرزد.
ترسیدهای. صدای ماشین که میآید زود ملحفهی کثیف را برمیداری و کاغذ وگواشها را میگذاری جلوی ابوالفضل. همانطور که میخندد انگشتش را آبی میکند و چندباری روی صفحه و کنار هم خط میکشد. مثلا ابر کشیده! بوی گند و تند شاش پیچیده توی خانه. پنجره را باز میکنی و اسپری خوشبو کنندهی هوا را آنقدر فشار میدهی که خالی میشود. اما هنوز بوی شاش توی ذوق میزند. در خانه که باز میشود کنارپنجرهای. شوهرت جایت را میگیرد و تو کاغذ را می بری جلوی چشم عمهی ابوالفضل. «عمه ببین پسرم چه ابرای خوشگلی کشیده» خواهر شوهرت کاغذ را از دستت میکشد و مچاله میکند. : «حالا که گـُه کشیده به زندگی خان داداش. همون روزای اول بهت گفته بودم خان داداش عاشق بچهاس ولی بچهی سالم ...» سمت ابوالفضل که میرود میترسد. صدای گریهاش بلند میشود. باز قربان صدقهاش میروی. « فدای چشمای قشنگت بشه مامانی. پسرکم دیگه بیست و هشت سالته نباید گریه کنی که مامان.» صورتش را میبوسی و محکم بغلش میکنی. در خانه محکم کوبیده میشود بهم..
صدای گریهی ابوالفضل که بلند میشود به خودت میآیی. اشکهایت را پاک میکنی و کاغذ و گواشهایش را میگذاری کنارش و زور میزنی برای بلند کردنش.. آشی که برای خوب شدن پسرت نذر کرده ای ته گرفته. بوی ته گرفتن آش میکشدت سمت آشپزخانه. صدای خنده و مقطع بابا گفتن ابوالفضل را میشنوی به شوهرت فکر میکنی. به بابایی که چندین سال است با خاله اکرم دوران هنرستان رفته و ابوالفضل حالا دارد برایش میخندد و مطمئنی به اینکه نیشش تا بناگوشش باز است و لیشـش چانهاش را خیس کرده. حتی میدانی خندهاش که کشدار شد شلوارش را هم دوباره خیس میکند...
کشو را باز میکنی و یک ملحفه و یک پلاستیک دیگر برمیداری...
+ پوزش برای غیبت طولانیم و نبودنم...
جرعه ای از دست حسین علیه السلام
نه که بگویم توانش را نداشت، نه. خدا رو شکر آنقدرها داشت که این بساطها ذرهای هم از بساطش کم نکند، اصلا بحث کفایت و توان نبود. خودش میگفت عاشق ادا شدن خرده نذرهاست. به خاطر همین هرسال مانده به محرم، میگشت و آنها که ذره ذره نذر کرده بودند را دور هم جمع میکرد و آخرسر کیلو کیلو، دانه دانه، گونی گونی، خروار به خروار میشد و میماند فقط مکان پختش که آن هم میشد خانهی خود حاجی. هرسال هم از سر تا ته کوچه را سیاه میکرد و سقف میزد و بساط دیگ و اجاقش را هم طوری میگذاشت که همه ببینند ادا شدن این خرده نذرها را. دو روز مانده به تاسوعا هم درِ خانهاش را باز میکرد تا حتی آنها که توان نذر ندارند اما عاشقاند، دستشان به پوست گرفتن پیاز و سیب زمینی و پاک کردن برنج و اُلور متبرک بشود حتی. همهی آنها را هم که حتی اندازهی چندتا بسته نمک کمک کرده بودند، پای دیگ اسم میبرد و برایشان طلب خیر میکرد.
میگفت دست ارباب غریبش پیاله است و او فقط پیاله گردان یک جرعه از این بساط است.
بخواهی حسابش را بکنی خیلی سال بود که حاجی هر سال پیاله گردان عشق حسین علیه السلام میشد.
پارسال دقیقا چند روز مانده به محرم اما، خبر سرطانش همه جا دهان به دهان گشت و تازه فهمیدند چقدر سرشناس بوده این حاجی در ادا کردن این خرده نذرهای آدمها، که بیشتر شهر از بیماریاش غصهدار شدند.
با اینکه روی تخت بود و دسته و پنجه نرم میکرد با سرطان، آدرس داده بود که بروند پی بساط نذری و همهی آنچه را که لازم است از همهی آنها که عاشقاند، جمع کنند تا باز هم سیاهی کوچه و دیگ و اجاق غذای ظهر تاسوعا و عاشورا علم شود. آن سال همه آمده بودند توی خانهای که حاجی اش روی تخت بیمارستان بود. ریز و درشتشان آمده بودند پای دیگ و طلب شفا میکردند برای بزرگ مرد خرده نذر جمع کن...
امسال باز مانده به محرم، با پای خودش رفت سراغ آدمها. آدم هایی که هیچ وقت نمی فهمیدند کجای این شهر نفس میزنند اما هر سال همین موقع ها نام و رسمشان پای بساط نذری برده میشد. همه فقط تنگ در آغوشش میگرفتند و او هم فقط از کرم اربابش میگفت. از اینکه هیچ عاشقی توی این دنیا بیصاحب نیست. از اینکه تمام این یک سال را چطور به عشق محرم حسین علیه السلام نفس میکشیده و ذره ذره کوچکی سرطانش را شرم میداده از بزرگی حسین علیه السلام.
میگفت دست ارباب غریبش پیاله است، جرعه میبخشد. شفاست. فقط کافیست اهلش باشی. اهل پیمانه زدن به عشقی که سرخیاش را خون خدا اعتبار بخشیده... آن وقت است که جرعهای از دست حسین علیه السلام کار را تمام می کند...
پینوشت: دوباره برگشتم :)
روضه ی امام حسین
هشت ، نه سالم بود ، شب های محرم می رفتیم خانه ی یکی از این اعیان ها روضه ی امام حسین. خانه ی بزرگی بود با در و پنجره های بلند و قالیچه های دستبافِ نرم.تا چراغ ها روشن بود انقدر در و دیوار را نگاه کردم که گردن درد می شدم.
شب عاشورای آنسال با دندان پیله کرده کشان کشان بردندم روضه.همانوقت با خودم فکر می کردم اگر همه بچه های صاحبخانه با هم دندان درد بگیرند، که نمی گرفتند چون آنها اعیان بودند، می توانستند دکتر بروند و تازه شام هم نان و کباب بخورند .
از آن شب هایی بود که دلم می خواست گریه کنم اما اشکم در نمی آمد ، البته نه مثل مادرم که از بند جیگرش ضجه می زد ،دلم می خواست به خاطر حرفهای روضه خان که نصفش را حالیم نمی شد گریه کنم.شب عاشورا آدم باید برای امام حسین گریه می کرد تا همه ی گناه هایش بخشیده می شد. یادم افتاد که پول احسان را با کلک می گرفتم و تنهایی خرج می کردم. یادم افتاد سر کلاس درس از دفتر حمید که پدرش کارمند بود چقدر کاغذ کنده بودم برای مشق هایم .یادم افتاد چند بار به مادرم دروغ گفته بودم که من پول های نوی لای قرآن را برنداشته ام . باید یک کاری برای اینهمه گناه می کردم.دلم را زدم به دریا و دستم را گذاشتم روی دندان پیله کرده و محکم فشار دادم. دردی در سرم پیچید که فکرش را هم نمی کردم. اشکم درآمد. اگر فریاد هم می زدم کم بود. روضه تمام شده بود و گریه ام بند نمی آمد. بوی قیمه همه پیچید، داشتند شام می آوردند. دانه های زرشک و خلال پسته و بادام روی قیمه شکم خالی ام را به پیچش انداخته بود اما درد دندانم دیوانه ام کرده بود. نمی توانستم دهانم را باز کنم. شامم را بردیم برای بابا من فقط گریه کرده بودم.