شنيداری

 

دُنْدال

سلام ای آسمان‌ِ آسماری

يادِ خُمون و مَش‌سِلِيمون به‌خير!

گذشت آن سال‌های پرترانه

غرق‌ِ ليلايم هنوز

باران 

آبی پشتِ پای نگاهِ مهربانِ شما

 

سلام اي خسته از پرچين و پرگار!

كلافه از خيابان‌هاي تكرار!

در اين وبلاگِ باراني، كمي ابر

براي گَه‌گدارِ گريه بگذار!

 

آبي پشتِ پایِ نگاهِ مهربانِ شما

 

يك بوسه‌ي بي‌بهانه تقديمِ شما

لبريزترين ترانه تقديمِ شما

دستم، مگر از دعاي باران، خالي ست

اين شُرشُرِ عاشقانه تقديمِ شما

بررسی «می‌نويسم انديكا» از حسين حسن‌زاده رهدار

 

        طرح روي جلد، كارِ آذين حسن‌زاده رهدار، نخستين چيزي ست كه بايد با آن آغازكرد، طرحي ساده امّا بسيار زيبا و گيرا كه آن چنان نگاهِ بيننده را به سوي خود ‌مي‌كشاند كه به‌سختي مي‌توان از ميدان نيرومند مغناطيسي‌ِ آن گريخت، زني نازنين در حالِ پختنِ نان، شكل‌گرفته از گِردهم‌آييِ مهربانانه‌ي واژگان كه نشانگرِ لرزش دست و دلِ نسلي ست كه بي ‌ترديد از نامهرباني‌ها به‌تنگ‌آمده‌است و چه خوب؟

        دستان دخترِ ناديده‌ي نازنينم را بوسه‌باران‌مي‌كنم، نه تنها به‌خاطر همه‌ي طرح، بلكه، به‌ويژه، به‌خاطر «تير»‌ ِسفيدي كه در دستانِ سبزِ اين بانوي شلوارْقري‌‌قرمز قرارداده‌‌است: «سروده‌هاي فارسي‌ـلري حسين حسن‌زاده رهدار»! و عجب تيرِ نازي! تيرِ شعر! تيري كه نه بي‌هوش مي‌كند نه زخمي، نه مي‌كشد نه...! تنها براي آن است كه خميري را با آن پهن كنند، بر تاوه‌اي بيفكنند، ناني بپزند و ... شعرِ هميشه شورانگيزِ زندگي را با تمام غم‌ها و شادي‌هايش زندگي‌كنند و زندگي كنند! نكند اين زن ... ايران است؟ مادري كه براي تمام فرزندانش نان مي‌پزد و ... شايد گاهي آردش را با اشك‌ خميرمي‌كند تا شوربختي‌اش را به فرزندانِ شيرين امّا گاه باهم‌نامهربانش بچشاند كه:

اين خداي‌آباد را ويران نكن

هر چه بادا بادِ دل‌گيران نكن

بامرامِ بي‌وفا! خون در دلِ

مادرِ غمگينمان، ايران، نكن

و من چرا نبالم به راحيل‌ها، آذين‌ها، بهين‌ها و ...!؟ چه شگفت‌انگيز اين كاروان به‌حركت‌درآمده‌است و نويدبخشِ چه رنگين‌كماني از مهر است در آينده‌اي نه‌چندان‌دور!

"اين هنوز اوّلِ آذارِ جهان‌افروز است

باش تا خيمه زند دولتِ نيسان و ايار"

باشد كه اين نسل نازنين دست‌هاي هم را رهانكنند و بال‌هاي هم را آزاد بگذارند، چرا كه رسيدن به قلّه، و پرواز بر فراز آن، اين هر دو را مي‌طلبد. نسل ما نسل سوخته نيست نسل خودسوز است، نسلي كه آن گاه كه بايد دست‌هاي هم را مي‌گرفت، رهاكرد، و آن گاه كه بايد بال‌هاي هم را رهامي‌كرد، گرفت! و انگشت از حسرت گَزيدن چه سود؟ و اگر خرده رمقي از بال‌هاي نسل ما باقي ست، پيشكش و بدرقه‌ي راهِ اين نسل، كه ما چه باشيم و چه نباشيم به پروازِ سي‌مرغانه‌ي آن‌ها دل ‌خوش ‌كرده‌ايم و سيمرغ شدنشان. نسلي كه اميدوارم از درّه‌هاي دهان‌گشوده‌ي "من" بگذرند و ... وگرنه:

روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست

بهرِ طلبِ طعمه پر و بال بياراست

بر راستيِ بال نظر كرد و چنين گفت:

"امروز همه روي جهان زيرِ پرِ ماست"

بسيار مني‌كرد و ز تقدير نترسيد

بنگر كه از اين چرخِ جفاپيشه چه برخاست

ناگه ز كمينگاه، يكي سخت‌كماني

تيري ز قضاي بد بگشود بر او راست

بر بالِ عقاب آمد آن تيرِ جگردوز

وز ابر مر او را به سوي خاك فروكاست

گفتا:"عجب است اين كه ز چوبي و ز آهن

اين تيزي و تندي و پريدن ز كجا خاست!؟"

زي تير نگه كرد و پرِ خويش بر او ديد

گفتا:"ز كه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست!"

        و امّا، كتاب را انتشارات «دستان» درآورده‌است كه دستش دردنكند. ظاهري شكيل و صفحه‌بندي مناسب، با بيش‌ترين بهره‌گيري از كاغذ كه كار بسيار پسنديده‌اي است. ولي آن چه بسيار مايه‌ي تاسّف ـ و متاسّفانه ديگر نه تعجّب ـ است، اشتباهات آشكار و گاه حتّي ‌دبستاني در نگارش است كه اميدوارم اگر ناشران دل‌سوز (!؟) را گوش شنوايي نيست ـ چون به هر حال نامادريِ كتاب‌ هستند ـ شاعران دل‌سوخته را باشد چرا كه، اين، آن‌ها هستند كه دردها و تلاطمات روحيِ وحشتناكي را براي به دنيا آوردنِ شعرها متحمّل شده‌اند و اين حقيقتي تلخ و شايد هم شيرين است كه هيچ كس براي بچّه مادر نمي‌شود.

در هر حال تا آن گاه كه نفسي هست و تواني، شمشيرِ نصفه‌نيمه‌ي داموكلسِ قلمِ بنده بالاي سرِ كساني است كه كتابي از گراميانِ ايل و تبار من درآورند و حرص آدم را درآورند. العاقل اشاره، حسين آقاي نازنين! اين يعني اگر در كارهاي بعديِ برادرم خبري از آن چه خدمتت عارض مي‌شوم، باشد ... .

        روي جلد و صفحه‌ي 1: فارس لري / صفحه‌ي 2: فارسي لري (آن هم، همان آغاز!). امّا جدا از اين، اين واژه، در هر حال واژه‌اي مشتق‌ـ‌مركّب است كه حتماً بايد با فاصله‌ي ميان‌حرفي، يا همان نيم‌فاصله، و خطّ بين، نوشته‌شود، يعني: فارسي‌ـ‌لري. و اين يكي از بدترين اشكالات اين كتاب و كتاب‌هاي بسيارِ ديگري است ـخدا بيامرزد پيشينيانمان را كه تقريباً هيچ چيز را ناگفته نگذاشته‌اند: «حونه كه بو بي كه‌خدا، احمد اره، محمد ايا». اين هم  چند مورد از واژه‌هايي با ساختمان‌هاي دستوريِ متفاوت كه شكل درست آن‌ها را بنده مي‌نويسم و نادرستشان را هم كه زحمت‌كشيده‌اند!: فهرست‌نويسي / سروده‌ي / چاپ‌خانه‌ي / آرمان‌خواهي / سَربه‌ناتُم / وايه‌به‌دل / لنگارلنگار ـكه چه بلاهايي در اين كتاب بر سر اين واژه آمده‌است، يعني، هر چه سنگه به پاي لنگه؟ (ببينيد: لنگار لنگار / «لنگار» «لنگار» / «لنگار لنگار» ) / محك (!!!؟؟؟) / فرومي‌رفت / پياهستن (ص 11 و 30 را مقايسه‌كنيد تا آشفتگي را دريابيد) / «شكرته»‌ي ندرويده‌ي بن‌بست (ص 13 و 44 را مقايسه‌كنيد) / مافه‌گه / لراندام(دو شكل متفاوت آن هم در يك صفحه، 21) / حشگت، حونه‌خدا، سحر، حشگه‌سال («خ»ها، «ح» مي‌شوند نه «ه» ـمگر اين كه كسي بخواهد پارسي را بسيار پاس‌بدارد!!!؟؟؟) / صخره‌ها، سحرگاهان، سايه‌گاه (!؟) / تيگ‌نوشتم / خواب‌آلوده / به‌ستوه‌آورده‌است / «گرده»ي نخورده‌ي اين ... (يك سطر و دو نوشتار!؟ ص 35) / سياه‌بخش (يك صفحه و دو املا!؟ ص 36) / زِ خُم ...، مِنِ ...،وِ ...  («زِ»، «مِن»، «وِ» و امثال آن نيازي به «ه» ندارند) / يال‌به‌شون / چواسه‌نويسان / گاله‌زن / گمبه‌كن / بيفروزيم (افعالي كه با «ا» آغازمي‌شوند، در امر، نهي، مضارع التزامي و ماضي داراي «ب» آغازين، «ا» مي‌افتد.) / باتجربه / تنگه‌هايشان / ني‌تركه‌اي‌ام / دو برارِ يه‌‌پن‌يكي / زينت‌بخشِ گوششان / شنبه‌زا و ... / ديدمونس / مزدبگير / ميهن‌پرستان / راشمه (يك صفحه و دو املا!) / گابه‌ليري / يك‌جانشين (كه در متن مشخّص مي‌شود كه «يك‌جا+نشين» است نه «يك+جانشين») / فروهشتن / سايه‌هاي (تكرار «يه‌ها») / كوه‌ميري / فطير / منگ‌چر / افتونيده / نيارو / محمه‌خون / كا علي‌رحم / بوازه / پوشنيد / اوريشمي / وجاق‌كوري / طُم / براربهري / تحله‌مرگي و ... مصوِّت‌هاي كوتاه هم كه جاي خود دارند! هر چه هر جا نشست، خوش نشست!

        خواننده كه كوتاه‌نيايد، ناشر و شاعر، بايد بار بسيار سنگينِ كم‌لطفي به اين همه آذين‌هاي نازنين را بر دوش ‌بگيرند تا ديگر آذين‌بنديِ كتابي را به‌هم‌نزنند! اصلاً چه طور است همه‌ي گناهان را به گردن آذين بيندازيم؟: «كُچير كار، كُچير بار، كُچير ...» .

        و امّا برويم سراغ دُندال‌هاي برادر نازنينم، حسين آقا. چه نام مناسبي بر شعرهاي خود نهاده‌است شاعر: «دُنْدال»، يعني، خواندني آرام و آميخته به سوزوگداز و بغض‌انگيز در غمِ عزيز يا عزيزانِ ازدست‌رفته و ازدل‌نرفته ـ و چه ناشاعرند آناني كه اين قومِ هميشه عاشق را مرده‌پرست مي‌پندارند! كدام يك از ما نمي‌دانيم كه مادرانمان، نه بر مردگان، كه بر زندگان و زندگاني قوم خويش مي‌گريسته‌اند!؟ قومي سرگردان كه شايد نخستين گناهِ كبيره‌ي تاريخي‌اش بي ‌واسطه خدايْ را دوست‌داشتن بوده‌است، و دومي،‌ از جنسِ كوه و چشمه‌هاي سرزمين خود بودن. كوه دربرابر آناني كه خواسته‌اند او را خم كنند، و چشمه دربرابر آناني كه به احترامي ولو اندك، دربرابر خودش كه نه، باورهايش، خم شده‌اند ... و  دندال ـ تو بخوان عقوبت ـ تا به كي!؟ اين، شاعر نيست كه دندال مي‌كند. انصاف! اين مادران اين قومِ بي اغراق تا مغز استخوان شاعرند و باراني، كه در كوچ‌راهِ غم‌بار ِتاريخ ِ هزاران‌ساله‌شان، در تمامِ «بَرْاَفْتَوْ»ها و «نِسار»ها، «بالِ رو»ها و «گُدار»ها، «بَرْدِشير»ها و «مَلار»ها و ... هاي‌هاي باريده‌اند تا مبادا چشمه‌‌سارِ احساساتِ آسماني‌ِ «خدابس»هايشان از جوشش بازايستد و چشمان كهكشانيِ «تمتي»هايشان، اين «مال» ِ مميرا را از كنار سياه‌چاله‌هاي رسوايي به سلامت به مقصد نرساند. و چه شگفتند دخترانِ اين مادران كه مي‌دانند ميرايند امْا نامِ «مميرا» بر خويش مي‌گذارند تا داغِ حسرت بر دلِ آرزومندانِ مرگِ قومِ خويش بگذارند! دختراني كه يا در آستانِ «مال‌كنون» ِ مادري ايستاده‌اند يا در «مال‌به‌بار» و «مالْ‌وَنون» ِ آن. در هر كجاي آن كه باشند خدايشان به سلامت بداراد و باراني ـ كه بي باران، آن مي‌شود كه مي‌داني!

        بشنويد! مادران مي‌خوانند و، شاعر، تنها، شوريده‌ي اين دندال‌هاي بي‌امان، امانتي شگفت را بر «گُرده‌ي توكَنْده»‌ي دلش تاب‌مي‌آورَد و «هِيْجار» مي‌كند:

انديكا هميشه حوالي‌ترين است

پيرزني تا ناكجاهاي يك «كُلَهْ‌چير»

با دستاني كه با «كُراَوْ» آمخته ‌شده‌بود

مي‌بُرد خانه به خانه، ديوار به ديوار تا

ناف‌ْبُرانِ حقوقِ بشر، پَرزينستانِ «قلعه‌بردي»

اسطوره‌اي را در پناهِ «گِلِ مِينا»

مي‌رفت تا سرحدِّ آخرين «بَرْدِكِل»

دور از گوشِ «تَريده»ي باد

مگر خاكستر كند نفرينِ خدايان را

و بزدايد ريزشِ غباري را

كه تا ركابِ «تَلْميت» و زينِ سواران ورم‌كرده‌بود.

اي كه بسته به بازويت آرزوهاي خداي بخت

آرام‌آرام «بور»ت را بران تا فراخيِ فرصتِ يك «دُندال»

كه آخرين ياغيِ اين كوهستان

همان  «دلا»ي خسته از دلاوري

زخمي‌ترين دندال‌هاي خود را

از سينه‌ي صدپاره‌اش

بر «مافه‌گه» ِ كارون خواهدسرود.

        شاعران ايلِ ما همه اين گونه‌اند! مردان هم مادرانه سخن مي‌مويند! و چه خوب! شايد آنان هم «بوفدو»ي مادران به بهشت راه يابند، «گِلِ مِينا»يي يا «وَرْ دِلِ مِينا»يي! و چه تصويرِ غريبي ست پايان‌بنديِ اين دندال! آدم را با همه‌ي اشتياقي كه دارد از گذشتن از تونلِ «دِلا» پشيمان مي‌كند. مبادا در گناهِ ديناميت نهادن در سينه‌ي اين دلاور شريك‌شده‌باشد! و عجب «مافه‌گه»ي براي اين دلاور برپاي‌كرده‌است شاعر: كارون! از زيباترين تشبيهاتي ست كه ديده‌ام. اصلاً شبكه‌ي واژگانيِ پايان شعر، شگفت است: ياغي و كوهستان، دلا و دلاوري، زخمي و دندال، سينه و پاره، مافه‌گه و سرود.

        دندال‌ها به بيست پايان‌مي‌پذيرد و تو دل‌گير از اين كه چرا بايد بالاترين نمره، بيست باشد. ولي اين پايان، آغاز كه نه، از ميانه‌راهي خبرمي‌دهد كه به نازنين‌ْانديشيِ قومي نياز دارد كه «تيگْ‌نِوِشْتْ» شاعرند، وگرنه ... ـ «آ علي‌داد»ها را كه ديده‌ايم! و ... .

ما نه ادعّاي نقد داريم نه نانِ نسيه ـ و خدا را شكر كه همه اين را مي‌دانند حتْي آناني كه «كُچُك» ِ گاهي «ليش»‌انديشي‌شان، پاي دلِ ما را كمي «تِلْنيده» است و ما:

"در بندِ آن نباش كه نفرين است يا دعا              يادش به خير هر كه بيفتد به ياد ما"

امّا نخواندنِ اين دندال‌هاي انصافاً آكنده از احساس و صورِ تراش‌خورده‌ي خيال و طنز‌هاي ظريف امّا از نوعِ اشعه‌ي ليزر، كه آدم را مي‌برَد به آن جايي كه به قول يكي از خداوندگارانِ سخنِ روزگار "شراب هم نمي‌برَد"، فرصت‌سوزيِ بزرگي است كه همه‌ي ما، با درجاتي گوناگون، آگاهانه يا ناآگاهانه، در آن استاديم. خداي را ـ به قول شاملو ـ خداي را! دلتان مي‌آيد نخوانيد!؟ گوش‌كنيد! (به‌ويژه مسجدسليماني‌ها):

«چُمَت»ي كه در چشمِ «چاله»اي فرومي‌رفت

تا «بِلازه» كند پنهان‌ترين زواياي «وجاق» را

 

اكنون سپس‌تر از سال‌هاي قحطينه

كه بر سنگ، كوه و درّه‌ها

سايه‌ي «لَرْاندام» ِ علف را

با آخرين «دندال» به «دَكَر» ِ خيالم به باد مي‌زنم

كدامين دانه‌ها را به «كِيْل» ِ خرمنِ خيالم

«تيركش» مي‌كني؟

 

سوگندم

به «چال» ِ «پِلِشْتوك» ِ «پير»  «مال»

به او «كُنار» ِ هميشه‌كال

به دستي كه ز داغي «ري‌ نِه‌ كَند»

به «تُرْنه»هاي «الوس»

«باوينه»هاي دورِ «مال»

گل‌هاي «سُهْر» ِ بي‌شمار

 

...روستاي بزرگي كه روزگاري

دروازه‌ي ديگرِ پايتخت بود

يادِ چله‌بري‌هاي مادرم به‌خير!

اين شهر حتّي چله‌بري هم ندارد

و از آبادي «آدي»اش را

در كلگه‌زري‌هاي باستاني

مي‌توان عادي‌تر ديد

رگِ خوابِ اين سرزمين را

كه روزگاري

در زيرِ «بَرْدْنِشانده»ي غيرت مي‌جوشيد

به «سالي‌دوماه»هاي بي‌«رَشَنْ»

پيوندزده‌اند

و تپه‌ماهورهاي نفس‌تنگي‌اش

«فونتامارا»يي ست «كِيمَنْدْ»

كه ديري ست «شاه وَرَهْرام» را

ازخاطربرده‌است

هنوز «شيت» ِ «نَخُورُمي»ها

هر صبح و شام

تا «آخوررخش» به ‌گوش‌ مي‌رسد

به گونه‌اي كه «هيجار هيجار»

فريادهاي زيرِ آبِ «تِمْبي» را

فقط گوش‌ماهي‌هاي لب‌پريده

«سُرو»خوان‌اند

...

و چشمه «شداد» از بس گريست

يك‌جانشين شده‌است

بازار مسگران هم

به كيفرِ نكرده ‌گناهي

قسطِ آهنگرِ بلخي را

هنوز پس‌مي‌دهد

پارسوماش‌ام

سوزني عريان

از جنسِ پولاد

كه ديروز بر تن همه مي‌پوشيدم

و امروز يادگاري

از دست ياركي كه دلي را

در خورجينِ چوپاني به‌گروگذاشته‌است

هماني كه گيوه‌ي پاره‌پاره‌اش را

شبيخونِ كبوده خارهاي

سرزمينِ گچي ست

ناشنواترين خويشاوندانم چه خوب مي‌فهمند

آوازين «بَلال»هاي «چال» را

و بسته‌اند ديده و دل را

به عاشقانه‌ترين

ناله‌هاي يك چوپانِ بي‌گوسفند:

"يادگاري بُمْ بِدِه اَرْ سيزني بو

سيزِنِ كُتْ‌كَنْدِه‌ي خارپاكَني بو"

        و درود بر برادرِ اهلِ آباديِ بارانم، حسين آقاي شاعر، كه چه نيك فرهنگِ ما را به همه شناسانده‌است:

"ناشنواترين خويشاوندانم چه خوب مي‌فهمند

آوازين «بَلال»هاي «چال» را"

        حالا، «چَواسه‌نويسان» هر چه مي‌خواهند بنويسند و، ناشاعران ـ نه شاعران! ـ تا مي‌توانند «گاله» بزنند و «گُمْبِه» بكَنند! ما يادگرفته‌ايم و بيش‌تر هم يادمي‌گيريم كه با كاسه‌ي «بِرارْبهري»، «كِيْلْ»ها را «تيرْكش» ‌كنيم!

 «به ‌نُمِ خدا»

 

بررسی «برای دل تنهای خودم می‌گريم» از رضا پورعبّاس (1)

     

         

 

كتاب را نشر دارينوش در‌آورده‌است يعني مجتبي خانِ معظّمي، متخلّص به دكتر، كه مهر او سال‌ها به دل نشسته‌است و "بيرون نمي‌توان كرد حتّي به روزگاران" و ما را با خانواده‌ي گرامي دارينوشيان حكايت‌ها ست و "در خانه اگر كس است ..." راستي ياد آن يار سفركرده‌ي شيرين، خسرو، نيز به‌خير! به هر حال دست برادر عزيزم، مجتبي، درد نكند و اميدوارم همچنان گذشته‌ها را در خاطر نگه‌دارد و در چاپ كارهاي بچه‌هاي كوچه‌پس‌كوچه‌هاي آسمانيِ باران، باراني بينديشد و آستين‌ها را پايين نياورَد!

       طرّاحي و صفحه‌آرايي هم كه مطابق معمول كار آقا مصطفي، معروف و ملقّب به سعيد جان يا رستم، است كه خدايش تواني بيش‌تر دهاد! طرح جلد هم كه از خانم راحيل براتي است كه نام نازنينش را شايد و با يادآوري خودِ آقا رضا بتوان با ذرّه‌بيني بسيار قوي در پشت جلد مشاهده‌كرد و هزار البته نه در شناشنامه‌ي كتاب (چون بچه‌ي جنوب است و بختياري و مأخوذبه‌حيا!!!؟؟؟) طرحي ساده امّا در نوع خود جالب. دال، چه دالِ دل باشد چه دارينوش، اميدوارم هميشه‌ي خدا سبز بماناد و نازنين! و دل‌ها به همين سپيديِ قو! و قطره‌ي قرمزي كه بر سينه‌ي اين قو چكيده‌است از "دوستت‌دارم" باشد نه هيچ چيز ديگري! و چه زيبا پرچم اين سرزمين اهورايي بر روي جلد نخستين دفتر شعر يكي از فرزندان بختياري‌اش برافراشته‌شده‌‌است!

سبز باشي

يا سفيد

سرخ باشي

يا سه‌رنگ

كهنه باشي

يا جديد

سدره باشي

يا خلنگ

دوستت‌دارم

قشنگ!

راستي

تف بر تفنگ!

 

       و امّا اشكالات ويرايشيِ فنّي كتاب كه اصلاً درخورِ دارينوشِ ـ تا آن جا كه در خاطر دارم، در آستان بيست‌سالگي ـ نيست:

رعايت نشدن فاصله‌هاي ميان‌حرفي (نيم‌فاصله) و ميان‌واژه‌اي (فاصله) كه متاسّفانه آسيب بزرگي به كتاب، تو بخوان شاعر و ناشر، واردكرده‌است:

 

جاي نوشته          شكلِ نادرستِ چاپ‌شده                       شكلِ درست

روي جلد              مي گريم                                         مي‌گريم

روي جلد              رضاپورعباس                                     رضا پورعبّاس

صفحه‌ي 4            مي‌گريم /رضا                                  مي‌گريم / رضا

                          فهرست نويسي                                    فهرست‌نويسي

                          رده بندي                                           رده‌بندي

                          شماره گذاري                                     شماره‌گذاري

                          كتابشناسي                                       كتاب‌شناسي

                          صفحه آرا                                           صفحه‌آرا

                          فرهنگ/شماره                                   فرهنگ/ شماره

                         3000تومان                                          3000 تومان

صفحه‌ي 9           دودوست                                             دو دوست

 

اين‌ها در در‌امد كتاب كه البته با خطاي فاحش و عجيبي همراه‌شده‌است كه آن هم نام كتاب است كه كافي است به زير آرم دارينوش دقّت فرماييد، يك كتاب با دو نام!!!...

بقيه‌ي موارد را دست‌كم به اين نشاني‌ها مراجعه‌كنيد:

غزل‌ يك، بيت يك، فاصله‌ها و (،)ها / بيت چهار، خوش تر / بيت شش، مصراع‌ها را مقايسه‌كنيد / بيت آخر، دريا ي دل، (،)ها، بي نا خدا

غزل دو،بيت اوّل، مانده ام، رفته ام / بيت چهارم، مصراع‌ها را مقايسه‌كنيد.

و متاسّفانه، اين ستم، تا آخر بر كتاب رفته‌است و آن هم آن قدر آزاردهنده كه حتّي با نگاهي نه چندان نقّادانه هم مي‌شوددريافت. شايد گراميان دارينوش بفرمايند كتاب را ما حروف‌چيني نكرديم ـ كه خودِ آقا رضا كرد و خبر دارم‌ـ امّا در اين كار هر دو كم‌لطفي كرده‌اند.

 

امّا برويم سراغِ شعرهاي آقا رضاي نازنين، متخلّص به رهگذر، كه انصافاً بامسمّاييِ اين تخلّص بر من كاملاً آشكار است زيرا از نخستين كساني بودم كه در ره‌گذرِ بزرگ‌راهِ ستّاريِ تهران كتاب تازه‌ازتنوردرآمده را از رهگذرِ عازم فرودگاه گرفتم و بعدش هم با دريافت پيامكي دريافتم كه اين توپولف نازنين بختياري سالم به اهواز رسيده‌است!

 

اگر شعر را برآيندِ احساس و تخيّل بدانيم، بخش ِاحساسي شعرها نيرومند است و بخش ِ تخيّلي آن‌ها نياز به نيرومندتر شدن دارد تا از قافله‌ي احساس عقب نمانَد به قول خود آقا رضاي نازنين در بيت نخست غزل سي و دو:

شاعـري كاو حرف‌هـاي كهنـه ازبرمي‌كند

كِي دگر شعر ِ زمان ِخشك را تر مي‌كند؟

براي نمونه به اين بيت‌ها كه كاربردِ صُوَر خيال بر زيبايي و گيراتر شدن آن‌ها افزوده‌است بنگريم و با بيت‌هاي بسياري كه دچار كمبود يا نبودِ صور خيال هستند، يا ‌نوعي بي‌پرده و غيرشاعرانه سخن گفتن، مقايسه‌كنيم:

 

شوري است اندر جان من، شيرين كند ديوان من

فرهـادِ طبعم را بگو به زين كهستـانم كجـا؟

ـ "شور" به معناي هيجان و بي‌قراري و ... به‌كاررفته‌است امّا با توجّه به "شيرين"        يادآورِ معناي "پرنمك" نيز است و ايهامِ تناسب ايجادمي‌كند.

ـ "شيرين" به معناي "داراي طعم شيرين، خوش‌مزه، لذيذ و ...." است ولي با توجّه به فرهاد يادآورِ نامِ شيرين نيز است و هم ايهام تناسب دارد هم ايهام.

ـ بين "شيرين"، "فرهاد" و "كهستان" مراعات نظير ايجادشده‌است.

ـ "فرهادِ طبع" اضافه‌ي تشبيهيِ است.

ـ تلميح دارد به ماجراي شيرين و فرهاد.

ـ "شيرين كردن ديوان"، حس‌آميزي است.

ـ قافيه‌هاي مياني "جان" و "ديوان" بر موسيقي ِبيت افزوده‌است.

 

از پـا نكنـم خــار كـه از كـوي تـو بـاشـد

خاري كه شود خاطره‌اي از تو غمي نيست

چه تصوير خيال ِ پراحساسي! چه واج‌آرايي ِ شگفتي!

 

احسـاس پرشوري كنـون در ساز جـان افتاده‌است

اين هم همايون لحظه‌اي از ماجراي عاشقي است

به واژه‌هاي "شور"، "ساز" و "همايون" بنگريد. چه مراعات نظير، ايهام تناسب  و ايهام ِتودرتويي!

 

و اين هم چند بيت ديگر بي هيچ توضيحي:

 

شيشه‌ي عمر من از قهقهه خالي شده‌است

ماه ِناديدن ِروي تو چه سالي شده‌است

 

راز كهن خفته به صندوق دل

ريش‌سفيد ِهمه دل‌ها شده‌ست

 

كي كهنه شود بهار ِدل‌ها

عشق است كه دمدمي‌مزاج است

 

در راه ِ درازِ قصّـــــــــــــه‌ي دل

تك صندلي ِ قطار ِخويشم

 

چـيـنــــي ِ خــاطـــره‌ي عشـــــــق تـو و مـن افـتــاد

شاخه‌ي عشق تو مانده است به دستم گل ِمن

 

تـا گشـــايـد او لـب شيــريــن خــود

دل چو فرهاد آن چه داني مي‌كند

 

شمع ِ دل مي‌سوزد و دودش به چشم من رود

من به پـاي دل بســوزم دل بســوزد پـاي من

 

درون سينــــــــه‌ام كـوهــي ز راز اسـت

"نگوي آن را به كس" را مي‌شناسم

 

پنجره‌ي ياد دل‌انگيز او

وا شده برباددهد نام من

 

بس كه پرلطف به چشمـم تو نظـرهـا داري

چشم را مهلت يك پلك به هم بستن نيست

 

انبوهي ِ غم سخت چو كوهي به سرم بود

تــا از دل ِ آوار، صــــــــــــــــداي تـو شنيــــــدم

 

من به كنــار پنجـــــــره آمده‌ام كه جويمت

خون شده هر دو ديده‌ام، پنجره‌پايم نكني

 

مخـواه تا كه گريـزم من از پريشـاني

كلنگ ِعشق به هرچه زنيد، مي‌ارزد

 

بـا همـه مــوي سپيــــدش بـه اميـــد نگهـت

گشت دل زنده كه با شانه رفاقت كرده

بـرق آن چشــم تـو پـاي دلـم ازكارانداخت

هم خيـــال دل و هم كار تو راحت كرده

 

راز تنهــايي نداند كاو نبوده با سه‌تــار

تا سه‌تاري مي‌نوازد، عشق هم در مي‌زند

 

دو دست شكر بي‌گمان برآورم بر آسمان

كه من غروب ديگري بدون او نديده‌ام

 

كـــــابــــــوس رفتنت را در خـــــواب دوش ديــــدم

گـويـي كـه خفتـــه بـودم آشفتــــــه در مـــزارم

هـر گَــه كـه در خيـــالم در فكــر روز هجــرم

هر صحنه را كه بينم خواهم كه جان سپارم

گفتــي به نــام من كــن هر ثروتــي كه داري

زيبـــــاتــريــن غــــــــزل را نام تـــــــــــو مي‌گذارم

تك صنــدلي ِ قلبـــــم جـاي كس دگر نيست

اي نبـض شــادي مـن بشكــن تــو انتظــــــــــــــارم

 

هـر دنـده‌ي استخـــــوان سينــه

چون ميله‌ي اين قفس كنارم

گـر سنـگ شـود دلت زمـانـي

آن را سـر قبـــر خـود گـذارم

 

اين لُ لكنت در زبـان من مبين

صد بيان دل با اشارت مي‌كند

 

انصافاَ بسيار زيبايند و خيال‌انگيز! و شايد بهترين نقد براي چنين بيت‌هايي، تنها، بر پاي ايستادن باشد و سر به آسمان ساييدن كه هم‌تبارِ من اين‌ها را از آسمان ِ باراني اين سرزمين ِهمواره با تمام فرزندان ِخويشْ مهربان چيده‌است و به مادري اين چنين پيشكش‌كرده‌است، و مادر، آن‌ها را از هيچ كدام از فرزندانش دريغ‌نخواهدكرد، فرزنداني، حتّي اگر به‌ناخواست، نامهربان!

 

ادامه در پايين

 

بررسی «برای دل تنهای خودم می‌گريم» از رضا پورعبّاس (2)

 

اين هم چند بيت كه  شاعر با تخلّص خود، ايهام، تضاد، تناسب و حسن تعليل‌هاي زيبايي آفريده‌است:

 

همه‌ي عمر چو در كوچه‌ي دل پرسه‌زدم

نام من رهگذر عصر خيالي شده‌است

 

بوي تو آورده نسيمي كه دل

رهگذر كوچه‌ي گل‌ها شده ست

 

ببين وفاي رهگذر كه با همه ميل سفر

بدون شوق وصل او قيد همه سفر زدم

 

كه نام رهگذر ز آن رو گزيدم

كه بانگ هر جرس را مي‌شناسم

 

بداند رهگذر كاو هم نداند

چو مي‌دانم نمي‌مانم نوشتم

 

وابسته‌ي اين جهان نشد دل

من رهگذري در اين جهانم

 

احساس مي‌كنم او دل را به من نبازد

احساس رهگذر را هم ابلهانه ديدم

 

"غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار"

 

در عشق پاي‌بندم محكم‌تر از دماوند

هر چند نام ديگر جز رهگذر ندارم

 

چشمان قشنگ تو پاي دل من بسته

من رهگذري بودم پابند شما گشتم

 

جز شاخه گل سپيد يادت

در اين دل رهگذر نكارم

 

در شعر من لقب رهگذر مبين

بابا، منم رضا، صدايم نمي‌كني؟

 

اين هم چند بيتي كه مي‌توان رگه‌هايي از طنز و تلميح در آن‌ها مشاهده‌كرد:

 

صداي رهگذر ديگر نيايد از گلو بيرون

كجا گيرد كسي آخر گلوي بي‌صدايان را؟

 

همه شاگرد همين مكتب عشقيم امّا

چون تو استاد مني از همه آگاه ترم

 

نام هر ظاهرپرست سفله را

بر سر تلي ز خاكستر نوشت

 

انديشه‌ي ما خرمي اهل جهان است

آينده چه خوش بود گر انديشه‌ي ما بود

جز محفل مستان نروم جاي دگر من

گر توبه بكردم همه از اهل ريا بود

 

بوي كباب مي‌دهد اين دل داغ‌ديده‌ام

بگذر از اين دود و دمش، به استخوان رسيده‌ام

 

من از بس با همه از نام تو تقدير مي‌كردم

تو گويي من همه كس غير تو تكفير مي‌كردم

 

پنهان نشود اشك چو حلقه زده در چشم

نوري ز خدا گِردِ رياكار نباشد

 

محفل پر سرور ما فتح شده به دست شب

جام سكوت داده‌اند رهگذر زمانه را

 

ز بس عزيز بوده اين نمره براي بچّه‌ها

همين غزل كه بيست شد مانده براي مدرسه

 

دل آيينه شكستم كه شود صد تصوير

نقش آن مه، كه بر آن شوكت جم مي‌گريم

 

اگر بيني كه كوته پر زنم من

بلنداي قفس را مي‌شناسم

نخواهم عمر من بي‌هوده گردد

شناور همچو خس را مي‌شناسم

اگر بيني كنون ترسيده‌ام من

نهيب هر عسس را مي‌شناسم

رياورزان به حال خود گذارم

نصيب هر مگس را مي‌شناسم

 

همه كم حرف شديم گويي ما

همه پرسرب دهاني داريم

 

اي كاش نمي‌دادش اين كهنه سرا دولت

هر كاو كه نپرهيزد از ريا و ناداني

 

بربط ما بوده كه همسايه آن را عود خواند

حال هم او پارسي هم راه ديگر مي‌زند

 

و امّا درباره‌ي وزن و قافيه‌ي اشعار كه بايد حتماً مورد توجّه خاصّ شاعر قرارگيرد ـ كه مي‌دانم كه مي‌داند. موضوع قافيه به طور كامل در آرشيو همين وبلاگ هست كه مي‌توان از آن استفاده‌كرد. اين جا هم غزل بيست و دو كتاب را شاهد مي‌گيرم كه نشانگر كاربرد درست قافيه است. به قسمت پاياني مصراع نخست و مصراع‌هاي زوج دقّت فرماييد:

 

... نشَستم گل من

... شكَستم گل من

...بَستم گل من

... بت‌پرَستم گل من

... دَستم گل من

... مَستم گل من

... هَستم گل من

 

گل من رديف است.

م حرف الحاقي است.

َست اساس قافيه است كه در همه‌ي شعر رعايت‌شده‌است.

 

ولي به غزل‌هاي هفت، پانزده، هفده، بيست و سه، بيست و شش، سي و شش، سي و نه، جهل و شش، پنجاه و چهار، شصت و دو، شصت و هشت، هفتاد و يك و هفتاد و سه بنگريد تا ناباورانه دريابيد كه اگر آقا رضاي نازنين بخواهد كه نخواهد يا ـ فرق نمي‌كند ـ نخواهد كه بخواهد، چه خواهدشد! براي نمونه به غزل پنجاه و چهار بنگريم:

 

... نيلوفـَرانه ديدم

... عاشـِقانه ديدم

... صادِقانه ديدم

... تـرانه ديدم

... فسانه ديدم

... دِلـانه ديدم

... بهانه ديدم

... زيرَكانه ديدم

... كودَكانه ديدم

... ناشيانه ديدم

... نوبَرانه ديدم

... ظالـِمانه ديدم

... زمانه ديدم

... عاجِزانه ديدم

... ابلـَهانه ديدم

 

ديدم رديف است

انه حروف الحاقي است

اساس قافيه‌ها هم كه بربادرفته است!

 

و امّا وزن‌ شعرها:

در غزل شش كه بر وزن " فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلُن" يا به همان تعبير ساده‌ي فارسي "تَ تَ تَن تَن / تَ تَ تَن تَن / تَ تَ تَن تَن / تَ تَ تَن" سروده‌شده‌است، مصراع نخست، هم‌وزن ديگر مصراع‌ها نيست و حتّي با اختيارات شاعري هم قابل توجيه نيست چون با "فاعلاتن" هم شروع نشده‌است.

در غزل نه، بيت شش، بايد تل را مشدّد خواند تا وزن درست شود.

موارد ديگر:

غزل بيست و شش، بيت شش، مصراع نخست.

غزل بيست و نه، بيت سه، "همان" زايد است كه احتمالاً اشتباه چاپي است.

غزل چهل و يك،بيت جهار، مصراع نخست، وبيت بيت هشت، مصراع دوم.غزل چهل و هشت، بيت نخست، مصراع نخست.

غزل چهل و هشت، بيت هشت.

و ...

خلاصه در وزن و قافيه، شاعر كولاك كرده‌است در پيروي از مولانا كه:

قافيه و تفعله را گو همه سيلاب ببر      پوست بوَد پوست بوَد درخور مغز شعرا

ولي فراموش‌نكنيم كه خداوندگاري چون مولانا در وزن و قافيه از تواناترين و قلّه‌نشين‌ترين شاعران زبان زيباي پارسي ست.

 

اشكالات ديگر:

ـ تكرار غيرضروري و زايد ضماير و شناسه‌ها است:

... تو را ببينمت بيا

... مرا رغبت فزون‌تر آيدم

...

ـ كاربرد نادل‌نشين واژگاني چون "بُد"، "بُده" و "نَبُده".

ـ كاربرد نادرست حرف اضافه‌ي "از" به جاي "با" در غزل پنجاه و دو، بيت هشت.

 

و سرانجام اين كه من هر چه گفتم، چه به مجتباي عزيزم و چه به رضاي نازنينم، به عنوان برادر بزرگتر بود كه در زبان و احساس هميشه‌باراني ِ زاگرس‌نشينان مفهوم ژرف و خاصّي دارد و وقتي پدر نباشد، برادر بزرگ‌تر ... چه بهتر كه از زبان خود رضا بگويم:

بر نمره‌هاي مدرسه‌ام چشم‌داشتي

لطفي به شعر پر ز خطايم نمي‌كني؟

و با همين بيت كه از غزل آخر بود، يعني، پدر، به احترام پدران اين هر دو عزيز برخيزيم، و آرزوكنيم كه همه‌مان فرزندان همان پدران آسماني باقي بمانيم و نام خود را با نوشتن در شناسنامه‌ي پلشت ناپدرهاي دنيوي نيالاييم!

 آمين!

 

بازخوانيِ "مِينا بِنَوْش" از نگاهي ديگر (1)

  

دِلِت چي پِرْپِروكِ زيرِ كَوْشِه؟

نَصيوِس دارودِشْمون و دِرَوْشِه؟

وُري تا جُسْتِ بالامون بِگَرْديم

عَلاجِ دَرْدِمون، مِينا بِنَوْشِه

 

 يكي از آرايه‌هايي كه بر زيباييِ سخن مي‌افزايد و حسِّ موسيقياييِ قشنگي را در شنونده يا خواننده برمي‌انگيزاند "واج‌ارايي" يا "نغمه‌ي حروف" است، يعني، واج‌ها، در شعر، همان نقشي را پيدامي‌كنند كه نت، در موسيقي. و اين آرايه، در كارهاي بهمن علاالدّين، اين خداوندگارِ بي‌چون‌وچراي موسيقيِ بختياري بيداد‌مي‌كند و آگاهانه يا ناخودآگاه يكي از برجسته‌ترين ويژگي‌هاي اين اسطوره‌ي بغض و بي‌قراري ست. واژه به واژه‌ي اين ترانه‌ي بي‌هيچ‌شايدي از اندوه و شادي درهم‌تنيده‌‌شده را با هم بخوانيم تا عاشقانه دريابيم كه اين آفرينشگرِ همواره‌‌باراني چه رنگين‌كمان شگفتي در آسمانِ موسيقيِ بختياري رقم‌زده‌است!

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

و اين هم حاصلِ همه‌ي مصراع نخست:

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

و مصراع دوم:

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

و اين هم نتيجه‌ي همه‌ي مصراعِ دوم:

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

و امّا دو مصراع با هم:

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

و اين هم رنگين‌كمانِ بيتِ نخست:

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

ادامه دارد

 

بازخوانيِ "مِينا بِنَوْش" از نگاهي ديگر (2)

و امّا مصراع نخست بيت دوم:

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

 

اين هم همه‌ي مصراع نخست:

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

 

و امّا مصراع دوم:

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

و دو مصراع با هم:

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

و حاصل كلّ بيت دوم:

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

و حاصل بيت سوم:

عزيزم مينا بنوش دسمال هف رنگ

چي تيات پيدا ندا به ايل چالنگ

 

و حاصل بيت چهارم:

ويدم بي كه بينمت ديدم نبيدت

خاطرم جا نگره كندم ز دينت

 

 و اين هم حاصل چهار بيت نخست:

چه خووه مال باركنه يارت وابات بو

كميت چال زين‌مخملي به زير پات بو

 

چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار

دست گل من دستم بو چي پار و پيرار

 

عزيزم مينا بنوش دسمال هف رنگ

چي تيات پيدا ندا به ايل چالنگ

 

ويدم بي كه بينمت ديدم نبيدت

خاطرم جا نگره كندم ز دينت

 

به جايگاهِ "ن" در مصراع پاياني نگاه‌كنيد: به ترتيب، حرفِ اول و دوم و سوم قرارگرفته‌است.

و در بيت چهارم ببينيد چه طوفان غريبي راه‌انداخته‌است با "بي"، "دي"، "د"، "ت"، "م" و "ن"! و انصافاً چه كسي مي‌تواند زيباتر و دردناك‌تر از اين، "كندم ز دينت" را به‌نمايش‌بگذارد!؟ اين بيت آن گونه شگفت‌انگيز تو را درگيرِ خود مي‌كند كه پس از مدّت‌ها كه كمي از كانون اين طوفان فاصله مي‌گيري متوجّه اشكالِ قافيه‌اش مي‌شوي. خداوندا! خداوندگاران نيز، گاهي، در طوفانِ خودبرانگيخته، چيزي از برابر چشمانِ تيزوريزبينشان درمي‌رود، پس، چرا ما گاهي مي‌انديشيم كه همه چيز را مي‌بينيم!؟

و امّا به ارتباط واژگان هم توجّه فرماييد:

مال و چال/چال و چالنگ/بار و يار و پار/شيمبار و پيرار/زين و زير/دشت و دست/پيدا و ندا/خو و بو

و به ايهامِ تبادر زيباي بيت سوم: هف‌رنگ با توجّه به چالنگ يادآورِ چيست؟ هف‌لنگ.

و ...

و اگر اين‌همه از ناخودآگاه اين اعجوبه‌ي شعر و موسيقي بختياري برتراويده‌است از خودآگاه او چه بايد گفت؟

راستي از ياد نبريم كه ما برادران بهمن هستيم و فرزندانمان برادرزادگان او. و بهمن آن قدر بزرگ بود كه قطعاً دوست‌نداشت برادرزاده‌هاي نازنينش تنها يك عمو بهمن داشته‌باشند. و عمو بهمن ديگري دست بر شانه‌هاي تاراز نخواهدنهاد و سر بر آسمانِ آسماري نخواهدساييد مگر اين كه بهمن را با دقّت و به دور از حبّ و بغض بازخواني و بازشنوي كنيم و آن چه را مي‌نويسيم و مي‌خوانيم جدّي بگيريم و با هيچ دليل و بهانه‌اي تن به سست‌گويي و ابتذال نسپاريم و نقد را با "دوستت‌دارم" درآميزيم تا برادرزادگان بهمن آن گونه از  پدران و برادران خود بگويند كه ما از خان عمويشان، بهمن.

هر كدام از ما سنگ كوچكي برداريم و به راه بيفتيم. سنگ بزرگ، نشانه‌ي ... .

از هنوزِ انتظار

 

قصّه‌برگردان‌ها:

بهداد بداغي (ارديبهشت ۱۳۷۴) و بهين بداغي (بهمن ۱۳۷۵)

 

تاريخ چاپ: تابستان ۱۳۸۸ 

 

 

 

 

پلنگ و فانوس دريايي ........................................................ آني كالينز

 

         سيندي جزيره‌اي است در شرق آفريقا با ساحلي پوشيده از ماسه‌ي سفيد، دريايي صاف و آبي، گل‌ها و درختانِ بسيار و دوست‌داشتني و روستايي با خانه‌هاي سفيد. روي صخره‌هايش فانوسي دريايي قراردارد كه خالي است و ‌گاهي بچّه‌ها در آن بازي مي‌كنند. سيندي نزديك پانصد متر با آفريقا فاصله دارد.

         آفريقا حيوانات زيادي دارد: ميمون، فيل، پلنگ و ... روزي پلنگي بسيار گرسنه براي يافتن خوراك به سمتِ سيندي شنا مي‌كند و از آب بيرون مي‌آيد و به طرف روستا مي‌رود.

         بازار روستا پر از كساني است كه با بچّه‌هايشان در حالِ خريدِ گوشت، ميوه و سبزي‌جات هستند. ناگهان پلنگ، درونِ بازار مي‌دود و مردم او را مي‌بينند. بچّه‌ها به گريه مي‌افتند. مردها به پلنگ سنگ مي‌اندازند و او درمي‌رود و در خيابان‌هاي روستا شروع به دويدن مي‌كند. پلنگ خيلي خسته شده‌است ولي كجـا مي‌تواند برود؟ او راهي بينِ دو ديـوارِ بلنـد مي‌بينـد و سريع به سمت آن مي‌رود، مردم هم هنوز او را دنبال مي‌كنند.

         پلنگ سريع مي‌دود، او نه مي‌تواند آن سوي ديوارها را ببيند نه برگردد. راه را ساختماني بلند بسته كه درِ آن باز است. داخل مي‌رود و مي‌ايستد. چه كند؟ مردم نزديكند. راه‌پلّه‌اي مي‌بيند و بالا مي‌رود. آن ساختمان، فانوس درياييِ قديمي است.

         مردم مي‌ايستند و مي‌پرسند: ”پلنگ كجا است؟“ مردي به فانوس دريايي نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”نگاه كنيد! پلنگ آن جا است!“ همه به بالا نگاه مي‌كنند و او را بر ديوارِ بلندِ فانوس دريايي مي‌بينند. پلنگ هم از بالاي ديوار به آن‌ها خيره مي‌شود.

         پلنگ شش روز بي آب و غذا مي‌ماند و پايين نمي‌آيد. مردم مي‌گويند: ”حالا چه؟ چه‌گونه پلنگ را بيرون بكشيم؟“ آن‌ها بحث مي‌كنند و مي‌كنند ولي هيچ كس درونِ فانوس دريايي نمي‌رود. مردم و پلنگ به هم مي‌نگرند و انتظارمي‌كشند.

         كدخداي سيندي، محمّد است و دختري زيبا به نام تانزا دارد. مردم از محمّد مي‌پرسند: ”چه كنيم؟ پلنگ خيلي گرسنه است و شايد بچّه‌ها را بكشد، بايد او را بگيريم امّا چه‌گونه؟“ او كمي مي‌انديشـد و مي‌گويـد: ”مسابقـه‌اي با هدفِ كشتـنِ پلنـگ برگزارمي‌كنيم كه برنده‌ي مسابقه مي‌تواند با تانزا ازدواج كند!“

         خيلي‌ها عاشقِ تانزا هستند، ازجمله مردي به نام احمد كه چندين حيوان و خانه‌ا‌ي بزرگ دارد ولي پير است و تانزا از او خوشش‌نمي‌آيد. او با تفنگش آن جا مي‌آيد، نشانه مي‌رود و شليك مي‌كند. پلنگ نمي‌افتد و تانزا بسيار خوش‌حال مي‌شود.

         جواني هيكل‌دار و نيرومند ولي پرحرف به نامِ جمال، كه تانزا از او هم خوشش نمي‌آيد، مي‌گويد: ”من مي‌توانم پلنگ را با چاقو بكشم.“ او يك بز و كمي طناب آن جا مي‌آورَد و بز را پايينِ راه‌پلّه‌ي فانوس دريايي مي‌بندد و منتظر مي‌ماند.

         پلنگ خيلي گرسنه است و بوي بز را احساس مي‌كند. او سرانجام پايين مي‌آيد. بز را مي‌بيند ولي جمال را نمي‌بيند. بز هم تا پلنگ را مي‌بيند شروع به كشيدنِ طناب مي‌كند و طناب مي‌بُرَد و بز درمي‌رود و پلنگ هم برمي‌گردد و بالا مي‌رود. جمال بسيار بسيار عصباني است و تانزا بي‌انداره خوش‌حال.

         محمّد مي‌پرسد: ”حالا چه كنيم؟“ مردي ساكت و آرام مي‌گويد: ”شايد من بتوانم كمك كنم.“ او تفنگي دارد ولي نه مثل تفنگِ احمد. چيزِ ديگري هم در دست دارد. محمّد از او مي‌پرسد: ”اين چيست؟“ جوان جواب مي‌دهد: ”دارت است، من مي‌توانم آن را به پلنگ شليك كنم.“ محمّد مي‌پرسد: ”بعد چه مي‌شود؟“ او مي‌گويد: ”نگاه كنيد.“ و آن را در تفنگ مي‌گذارد.

         تانزا به مردِ جوان كه چشم‌هايي زيبا و صورتي مهربان دارد نگاه مي‌كند و مي‌پرسد: ”نامت چيست؟“ مردِ جوان جواب مي‌دهد: ”سعيد.“ و به تانزا لبخند مي‌زند. تانزا هم به او لبخند مي‌زند، او از سعيد خوشش مي‌آيد. پلنگ هنوز روي ديوارِ فانوس دريايي است. سعيد تفنگ را در دست مي‌گيرد و شليك مي‌كند. چيزي نمي‌شود. پلنگ نمي‌افتد. احمد و جمال مي‌خندند. سعيد مي‌گويد: ”كمي صبر كنيد.“ پانزده دقيقه سپري‌مي‌شود.

         سعيد مي‌گويد: ”نگاه كنيد! پلنگ داردمي‌افتد، بياييد!“ او سريع بالا مي‌رود و مردم هم به دنبالش. تانزا مي‌پرسد: ”مرده است؟“ او پاسخ مي‌دهد: ”نه، دارتِ من حيوانات را نمي‌كشد، او فقط خوابيده است.“ مردم فرياد مي‌زنند: ”بياييد او را بكشيم!“ سعيد مي‌گويد: ”نه! پلنگ زيبا است، خواهش مي‌كنم او را به من بدهيد.“ محمّد مي‌گويد: ”خيلي خوب، پلنگ مالِ تو، سعيد.“

         سعيد، پلنگ را به پاركِ حيواناتِ نايروبي مي‌برد و بعد به سيندي برمي‌گردد. تانزا و سعيد ازدواج مي‌كنند. پنج سال از آن زمان مي‌گذرد و آن‌ها سه بچّه دارند، دو پسر و يك دختر. سعيد و تانزا بسيار خوش‌حال هستند. آن‌ها معمولاً به پاركِ حيوانات مي‌روند و ‌گاهي بچّه‌ها پلنگ را مي‌بينند و مي‌گويند: ”پدر،داستانِ پلنگ و فانوس دريايي را برايمان تعريف‌كن.“

سعيد نيز داستان را از اوّل براي بچّه‌هاي خود تعريف مي‌كند.

 

 

درّه‌ي ماهِ آبي .................................................. استيفن رَبلي

 

         درّه‌ي ماهِ آبي، دهكده‌ي كوچكي بود كه لي سان و مادربزرگش در آن مي‌زيستند. او در درّه‌ي ماهِ آبي خيلي خوش‌حال بود ولي مشكل اين بود كه مادربزرگِ لي سان خيلي پير و بيمار شده‌بود و ديگر نمي‌توانست كار كند و پولي هم نداشت. صبحِ يك روزِ آپريل مادربزرگِ لي سان به او گفت: ”بيا بنشين، مي‌خواهم چيزي به تو بگويم.“ لي سان پرسيد: ”مي‌خواهيد چه بگوييد مادربزرگ؟“ پيرزن با چشماني خسته و ناراحت گفت: ”اين نامه را براي دايي‌ات كه در شهر زندگي مي‌كند نوشته‌ام. مي‌خواهم بروي و با او حرف بزني.“ لي سان نامه را خواند و به مادربزرگش نگاه كرد و گفت: ”شما از او خواسته‌اي كه در سيرك به من كار بدهد.“ پيرزن گفت: ”بله.“ لي سان و مادربزرگ مدّتِ زيادي حرف زدند. لي سان كه دوست نداشت دره‌ي ماهِ آبي را ترك‌كند، گفت: ”آخر، اين جا خانه‌‌ي من است.“ پيرزن گفت: ”هر بچه‌اي بالاخره روزي خانه‌‌ را ترك‌مي‌كند. تو هم الآن ديگر بچه نيستي بلكه جواني و بايد آزاد باشي.“ آخرش لي سان تسليم ‌شد و گفت: ”بسيار خوب!“

         دو روز بعد لي سان دهكده را ترك‌كرد و يك هفته تمام پياده راه پيمود. كوه، زمين، مزرعه و درختاني زياد ديد. روزها، از رود‌خانه‌هاي سرد، آب مي‌نوشيد و شب‌ها زير هزاران ستاره‌ مي‌خوابيد. پس از هشت روز به شهري بزرگ با ديوارهايي بلند رسيد كه شيرهاي سنگي بر آن‌ها قرارگرفته بود. جلوِ لي سان صدها نفر به هرطرف مي‌دويدند. او نامه‌ را به پيرمردي نشان داد و گفت: ”شما اين جا را بلديد؟“ پيرمرد گفت: ”مي‌خواهي به سيرك بروي؟ ساده است. از اين خيابان، پايين برو ، آخرش سمت چپ بپيچ.“ ده دقيقه‌ بعد او در سيرك بود. دايي لي سان با ديدن او خيلي خوش‌حال شد و گفت: ”بيا. قفس‌هايي بزرگ، پشتِ سيرك است. معلوم است مي‌توانم كاري به تو بدهم.“ و ادامه داد: ”مي‌تواني كمك من قفس‌ها را بشويي و به حيوان‌ها غذا بدهي. فهميدي؟“ او به حيوان‌ها نگاه كرد. ميمون، شير، اسب و ... بعد به دايي‌اش‌ نگاه كرد و گفت: ”ب‍... بله دايي.“

         او سه ماه سخـت كار كرد. هر هفتـه براي مادربزرگ نامه‌ مي‌نوشت و در آن‌ها اظهارِ خوش‌حالي مي‌كرد ولي اين‌ گونه نبود. او فقط به تنها دوستش، چوچو، كه يك پاندا بود مي‌گفت دوست‌دارد برگردد. روزي دايي گفت: ”قرار است امپراتور فردا بيايد، مي‌خواهم حيوان‌ها تميز باشند.“ او گفت: ”چشم.“

         روز بعد وقتي كه به پلنگ‌ها غذا مي‌داد صداي دايي‌اش را شنيد كه مي‌گفت: ”يك كارِ ديگر هم بايد انجام بدهي.“ لي سان پرده‌هاي بزرگِ قرمز را كنار زد. دايي‌اش در حال گفت‌و‌گو با يومي، كمك‌مربّيِ اسب‌ها، بود. يومي گفت: ”بله! من امروز از اين جا مي‌روم. خداحافظ.“ وقتي يومي رفت داييِ لي سان به ووچي، مربيِ اسب‌ها نگاه كرد و گفت: ”حالا چه كار كنيم؟“ بعد لي سان را كه ديد گفت: ”او مي‌تواند غروب كمكت كند.“ ووچي با خنده گفت: ”چي؟“ داييِ لي سان گفت: ”بله، لي سان مي‌تواند كمكت كند.“ ووچي گفت: ”ولي او نمي‌تواند يك‌روزه، تمامِ كارهاي يومي را ياد بگيرد.“ داييِ لي سان گفت: ”تو كس ديگري سراغ داري؟“ ووچي حرفي نزد. ده دقيقه بعد لي سان يونيفورمِ يومي را پوشيد. امپراتور ساعتِ هفت همان روز آمد. لباس‌هاي امپراتور طلايي بودند. امپراتور نشست و سيرك را تماشا كرد و وقتي كه سيرك تمام شد از داييِ لي سان پرسيد: ”آن دخترِ تازه‌واردِ همراهِ مربّيِ اسب‌ها كيست؟“ داييِ لي سان پاسخ داد: ”لي سان است.“ امپراتور با لبخند گفت: ”خيلي جوان است ولي خوب كار مي‌كند.“ دايي لي سان گفت: ”سپاسگزارم.“

         از آن روز به بعد ديگر لي سان قفس‌ها را تميز نمي‌كرد. او هر روز با ووچي كار مي‌كرد و كم‌كم عاشق او شد. آن‌ها هميشه در پارك نزديك قصر امپراتور قدم مي‌زدند. يك روزِ اكتبر ووچي دستش را روي دستِ لي سان گذاشت و گفت: ”وجودِ تو باعثِ خوش‌حاليِ من است، از تو درخواست مي كنم همسرم شوي.“ او نمي‌دانست چه بگويد. مي‌خواست همسرِ ووچي باشد ولي نه در شهر. او مي‌خواست با او در درّه‌ي ماه آبي زندگي كند. او اين را به ووچي گفت و در چشمانش نگاه كرد، او گفت: ”مي‌تواني بفهمي؟“ ووچي سرش را پايين انداخت و پاسخ داد: ”نمي‌دانم. شهر بزرگ، خانه‌ي من است. فردا هم مي‌توانيم دوباره درباره‌ي اين موضوع با هم گفت‌و‌گو كنيم.“

         آن شب براي لي سان شبي دراز بود و او نمي‌توانست بخوابد،پس سراغ دوست قديمي‌اش، چوچو، رفت و پرسيد: ”فردا چه بگويم؟ آيا كاري كه دارم مي‌كنم درست است؟ من عاشقِ ووچي هستم ولي نمي‌توانم در شهر بزرگ زندگي كنم، خانه‌ي من درّه‌ي ماهِ آبي است.“ چوچو به لي سان نگاه كرد. چشم‌هاي او بزرگ و قهوه‌اي بود و غمگين به ‌نظر مي‌رسيد.

         صبحِ زود، ووچي، لي سان را كنار قفس پاندا ديد و گفت: ”بيا.“ آن‌ها پيشِ داييِ لي سان رفتند و ووچي گفت: ”لي سان قرار است همسرِ من بشود. ما مي‌خواهيم از سيرك برويم و در درّه‌ي ماهِ آبي مزرعه‌داري كنيم.“ لي سان گفت: ”آه، ووچي!“

         لي سان خيلي خيلي خوش‌حال بود. هفته‌ي بعد آن‌ها آماده مي‌شدند تا شهر را ترك‌كنند. همه براي خداحافظي آن جا آمدند. آخرين لحظه، چهار نفر كه جعبه‌اي‌ بزرگ در دست داشتند آمدند. لي سان پرسيد: ”اين چيست؟“ دايي‌اش گفت: ”چيزي از طرفِ همه‌ي ما. بازش كن.“ لي سان آن را باز كرد چوچو بود. لي سان گفت: ”آه دايي، متشكّرم! متشكّرم!“

 

 

آهنگر .............................................................. استيفن رَبلي

 

         اين، داستانِ زندگي پسري به نامِ هپو است كه در مصرِ باستان در دوره‌ي ملكه كلئوپاترا زندگي مي‌كند. پدرش، بك، كارگاهي كوچك دارد و ميز و صندلي‌هاي طلا درست مي‌كند. هپو به پدرش كمك مي‌كند، او يك شاگردْآهنگر است. او هر روز در كوره مي‌دمد، كار او سخت است و هنگام كار خيلي گرمش مي‌شود امّا او و پدرش چاره‌اي ندارند. آن‌ها آدم‌هاي تنگ‌دستي هستند و نياز به پول دارند. آنها هر غروب كنار رود نيل مي‌نشينند و بك درباره‌ي كارهاي فرداي كارگاه و چيزهاي ديگر با پسرش صحبت مي‌كند و مي‌گويد: ”ما روزي ثروت‌مند مي‌شويم.“ هپو مي‌گويد: ”ما؟“ و در چشم‌هاي خسته‌ي پدر نگاه مي‌كند. پدرش مي‌گويد: ”بله، ما! امّا كِي و چه‌‌گونه‌، نمي‌دانم.“ بعد برمي‌خيزد و مي‌گويد: ”ديروقت است، بيا به خانه برويم.“

         سه روز بعد هپو و پدرش دارند يك ميز مي‌سازند. آن جا خيلي گرم است. بك از كار دست مي‌كشد. هپو از او مي‌پرسد: ”چه شده است؟ اتفاقي افتاده است؟“ بك مي‌گويد: ”نمي‌دانم.“ و چشم‌ها را مي‌بندد: ”سرم، نمي‌توانم ...“ و بر زمين مي‌افتد. هپو مي‌دَود و دست زير سر او مي‌‌نهد و مي‌گويد: ”پدر، خوبي؟“

         روز بعد بك در رختخواب مي‌ماند و مي‌گويد: ”متأسّفم هپو، مي‌خواهم كار كنم امّا نمي‌توانم، من بيمار هستم.“ هپو با خودش مي‌گويد: ”پدر خيلي سخت كار مي‌كند و به خاطر همين هم بيمار شده است. ما نياز بسيار به پول داريم. امّا من چه كار مي‌توانم بكنم؟“ بعد فكري به سرش مي‌زند و با خود مي‌گويد: ”من بايد چيزي براي آدمي بسيار ثروتمند بسازم، مثلاً ... ملكه!“

         بك دو هفته بيمار است. در اين مدّت هپو ميز و صندلي هاي زيادي درست مي‌كند. اما نه فقط ميز و صندلي، بلكه يك گردن بند هم درست مي‌كند. او يك نيمه‌شب با خود مي‌گويد: ”خوب! آماده است!“ و لبخند مي‌زند. او يك گردن‌بندِ بسيار زيبا در دست دارد. او با خودش مي‌گويد: ”ملكه كلئوپاترا خيلي از اين گردن‌بند خوشش خواهد آمد و پول زيادي هم به ‌خاطر آن به من خواهد داد. من مي‌دانم كه او اين كار را خواهد كرد.“

         صبح روز بعد درِ قصر ملكـه كلئوپاترا مي‌رود و گردن‌بند را در يك كيف، زير پيراهنش مي‌گذارد. يكي از دو نگهبانِ آن جا- كه شمشير هم دارند- از هپو مي‌پرسد: ”چه مي‌خواهي؟“ او مي‌گويد: ”مي‌خواهم ملكه را ببينم.“ آن‌ها مي‌خندند و يكي از آن‌ها مي‌گويد: ”پسر، برگرد. ملكه امثال تو را نمي‌پذيرد!“

         هپو با نااميدي بسيار با خودش مي‌گويد: ”حالا چه كنم؟“ او قصر را ترك مي‌كند و به سمتِ خانه مي‌رود. ده دقيقه‌ بعد در بازار از كنار دو نفر رد مي‌شود. يكي از آن دو نفر مي‌گويد: ”كلئوپاترا و نديمه‌هايش فردا اين جا مي‌آيند، آن‌ها صبحِ زود مي‌رسند و مي‌خواهند لباس‌هاي جديدِ زيادي بخرند.“ هپو با شنيدن اين خبر به خودش مي‌گويد: ”چه خبر بسيار خوبي!“

         روز بعد هپو خيلي زود از خواب بيدار مي‌شود. يك فنجان چاي شيرين براي پدرش درست مي‌كند و بعد به بازار مي‌رود. در راه با خود مي‌گويد: ”من مي‌توانم گردن‌بند را به نديمه‌هاي كلئوپاترا بدهم، آن‌ها هم آن را به ملكه مي‌دهند.“ او مدّت زيادي صبر مي‌كند، ولي هيچ خبري نمي‌شود. سپس موسيقي و، لحظه‌اي بعد هم صفي طولاني از آدم‌هايي كه از كاخ مي‌آيند.

         چهار مرد صندليِ زيبايـي را حمل مي‌كننـد كه زني رويش نشسته است. هپو دست جلو چشم مي‌گيرد و با خود مي‌گويد: ”آن، ملكه است! او هم آمده ‌است!“ يك دقيقه بعد كلئوپاترا مي‌رسد. يك مرتبه همه ساكت مي‌شوند. هپو با خود مي‌گويد: ”حالا وقتش است.“ او جلو صندلي ملكه كلئوپاترا را مي‌گيرد و مي‌گويد: ”بايستيد! لطفاً بايستيد! ملكه به او نگاه مي‌كند و از او مي‌پرسد: ”چه مي‌خواهي؟“ هپو گردن‌بند را به ملكه مي‌دهد. كلئوپاترا از او مي‌پرسد: ”اين، كار خودت است؟“ هپو پاسخ مي‌دهد: ”بله!“ ملكه مي‌گويد: ”نگهبان، قدري پول به او بدهيد.“ كلئوپاترا گردن‌بند را در دستان خود نگه مي‌دارد و مي‌گويد: ”اين گردن‌بند، خيلي زيبا است!“ بعد آن جا را ترك مي‌كند.

         هپو به سمت خانه مي‌دود، او خيلي خيلي خوش‌حال است. پدرش در رخت‌خواب است. هپو مي‌گويد: ”نگاه كن پدر، پول.“ و پول‌هايي را كه ملكه داده است به او نشان مي‌دهد. پدرش مي‌گويد: ”ولي چه‌‌گونه!؟“ و چشم‌هايش را مي‌بندد و دوباره باز مي‌كند و مي‌گويد: ”آخر ... من نمي‌فهمم.“ هپو لبخند مي‌زند و پيش پدرش مي‌نشيند و همه‌ي ماجرا را براي او تعريف مي‌كند. وقتي كه هپـو تمامِ ماجرا را از اوّل براي پدرش تعريـف مي‌كند، بك به او مي‌گويد: ”تو پسر بسيار خوبي هستي! از تو ممنونم!“

         آن شب هپو در حالي كه به ستاره‌ها نگاه مي‌كند، با خود مي‌گويد: ”حالا مي‌توانم به يك دكتر پول بدهم تا بيايد و پدر را معاينه بكند. بعد از اين كه حالِ پدر خوب شود ...“ همان لحظه يكي از نگهبان‌هاي كاخ ملكه سرمي‌رسد‌. آن نگهبان شمشيري بزرگ دارد. او مي‌پرسد: ”آيا تو هپو پسر بك هستي؟“ هپو به او نگاه مي‌كند و در پاسخ مي‌گويد: ”بله، بله من هپو هستم.“

         نگهبان مي‌گويد: ”با من بيا. ملكه كلئوپاترا از كار تو خيلي خوشش آمده است. او مي‌خواهد در قصر كاري به تو بدهد.“ هپو مي‌گويد: ”امّا من شاغلم و با پدرم كار مي‌كنم و نمي‌توانم تركش‌كنم. شما نمي‌‌فه‍...“ نگهبان مي‌گويد: ”نه! تو نمي‌فهمي! وقتي ملكه كاري مي‌دهد بايد قبول كرد!“ و دست بر شمشير مي‌گذارد و مي‌گويد: ”حالا برو و با پدرت خداحافظي كن!“

         در قصر، ملكه با هپو گفت‌و‌گو مي‌كند. او در حالي كه گردن‌بند را به گردن دارد، مي‌گويد: ”من از تو مي‌خواهم در قصر زندگي و كار كني و براي من چيز هاي زيباي زيادي درست كني.“ هپو مي‌گويد: ”متشكرم ملكه‌ي نيل. اما ...“ ملكه به او نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”اما چه؟“ هپو مي‌گويد: ”اما ... من نمي‌توانم اين جا زندگي كنم.“ وتمام ماجرا را براي ملكه شرح مي‌دهد و سپس مي‌گويد: ”شما بايد اين را بدانيد كه پدر من خيلي بيمار است.“ وقتي حرفش تمام مي‌شود، ملكه به او نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”خوب، مي‌تواني بروي پيشِ پدرت، امّا ...“ هپو مي‌پرسد: ”امّا؟“ ملكه مي‌گويد: ”از امروز هردوي شما فقط براي من كار مي‌كنيد، مي‌فهمي؟“ هپو با لبخند مي‌گويد: ”بله!“ او بسيار خوش‌حال است. حالا او و پدرش مي‌توانند چيزهاي زيباي بسياري بسازند و ثروت‌مند شوند. ”بله، مي‌فهمم!“

 

 

مزرعه‌ي تينكرها .............................................. استيفن رَبلي

 

         ساعت هفت صبح يك روز گرم تابستان 18٠٠ است و كشتيِ رُزِ قرمز در حال رسيدن به نيويورك است. دو نفر از مسافران، سام تينكِر و دخترش جِني هستند كه اهل انگلستان ‌هستند ولي مي‌خواهند زندگي تازه‌اي را در آمريكا شروع كنند. جني به سام مي‌گويد: ”نگاه كن پدر! رسيديم! واقعاً رسيديم!“

         آن‌ها با دوستانشان خداحافظي مي‌كنند و پياده مي‌شوند. كنارِ كشتي، آدم‌ها، اسب‌ها و گاري‌هاي زيادي هستند. سام به آن‌ها نگاه مي‌كند و با خود مي‌گويد: ”بله، رسيديم، حالا چه؟ پولي هم نداريم.“ او جلو مردِ كتْ سبزي را مي‌گيرد و مي‌گويد: ”ببخشيد، من دنبالِ كار مي‌گردم.“ مرد رويش را به سمتِ راست مي‌چرخاند و مي‌گويد: ”با جك كِرِين صحبت كنيد.“

         جك كِرِين مزرعه‌دار است، او صورتي كشيده و لاغر دارد و دستِ راستش فقط سه انگشت دارد. او به ماجراي سام گوش مي‌كند، كلاهش را برمي‌دارد و مي‌گويد: ”خيلي خوب، مي‌توانم به هر دوي شما كار بدهم. من به يك مرد احتياج دارم تا در زمين‌ها كار كند و به كسي هم احتياج دارم كه در آشپزخانه به ما كمك كند، مگر نه «آسمانِ آبي»؟“ دختري سرخ‌پوست روي گاري ايستاده است، او به جني لبخند مي‌زند و مي‌گويد: ”بله!“

         دو ساعت بعد، تينكرها به همراهِ جك كِرِين نيويورك را ترك مي‌كنند، تينكرها خيلي خوش‌حال ‌هستند. سام مي‌پرسد: ”فاصله‌ي اين جا تا مزرعه‌ي شما چه‌ قدر است؟“ جك كِرِين مي‌گويد: ”هشتاد كيلومتر.“ آن‌ها تمامِ بعدازظهر در راه ‌هستند. جِني كنارِ پدر نشسته است و با وجود خستگي، نمي‌خوابد و با خود مي‌گويد: ”اين جا آمريكا است، ... و من در آمريكا هستم.“

         پس از شش ساعت جك كِرِين كالسكه را نگه مي‌دارد و مي‌گويد: ”آن جا است.“ جني بلند مي‌شود. عصر شده ‌است و خورشيد در حالِ غروب كردن است. روبه‌روي آن‌ها زمين‌هاي زرد و قشنگ، و خانه‌اي وجوددارد. جِني سمتِ چپ نگاه مي‌كند و مي‌پرسد: ”آن دود از كجا مي‌آيد؟“ آسمانِ آبي مي‌گويد:    ”از روستاي سرخ‌پوستان. خانواده‌ي من آن جا زندگي مي‌كنند.“

         روز بعد، تينكرها كارشان را آغازمي‌كنند. جِني در خانه‌ي كنارِ مزرعه به آسمانِ آبي كمك مي‌كند، آن‌ها اوّل صبحانه‌ي همه را حاضر مي‌كنند، تخت‌ها را مرتّب مي‌كنند و بعد هم كفِ آشپزخانه را تميز مي‌كنند، در همان حال، سام در مزرعه كار مي‌كند. سام بعد از پنج ساعت كار مي‌خواهد كمي استراحت كند كه جك كِرِين داد مي‌زند: ”چرا كار نمي‌كني؟ كار كن!“

         آن‌ها فقط يك روز در هفته تعطيل ‌هستند، يك‌شنبه‌ها. يك‌شنبه‌ها آسمانِ آبي هم تعطيل است، او يك‌شنبه‌ها به ديدنِ خانواده‌اش مي‌رود. يك روز يك‌شنبه جِني هم همراه آسمانِ آبي به روستاي سرخ‌پوستان مي‌رود. او دوستانِ زيادي پيدا مي‌كند و رئيسِ قبيله، ابرِ نقره‌اي، را هم مي‌بيند. او همسري زيبا و پسري كوچك دارد. بعد از آن روز جِني معمولاً هميشه به آن جا مي‌رود و كم‌كم شروع به آموختنِ كلماتشان مي‌كند.

         جِني هميشه پيشِ دوستانِ سرخپوستش خوش‌حال است، ولي در مزرعه اين‌گونه نيست. سام هم در مزرعه خوش‌حال نيست. او يك روز عصر به جِني مي‌گويد: ”من نمي‌خواهم در مزرعه‌ي جك كِرِين كار كنم، مي‌خواهم، مي‌خواهم در مزرعه‌ي خودم، مزرعه‌ي تينكرها كار كنم.“ جِني مي‌گويد: ”مي‌دانم پدر.“ و با خود مي‌گويد: ”ولي چه‌گونه؟ ما نمي‌توانيم زمين بخريم، جك كِرِين فقط دو دلار در هفته به ما مي‌دهد.“

         چهار روز بعد، وقتي جِني و آسمانِ آبي در حالِ مرتّب كردنِ تخت‌ها هستند صداي دادوفريادي مي‌شنوند. جِني از پنجره بيرون نگاه مي‌كند و جك كِرِين و پدرش را مي‌بيند. جك كِرِين، برافروخته، داد مي‌زند: ”انجامش بده!“ سام داد مي‌زند: ”نه! نمي‌دهم! امروز يك‌شنبه است و يك‌شنبه روزِ تعطيلِ من است، خودت انجامش بده!“ جِني از خانه بيرون مي‌آيد. بادِ شديدي مي‌وزد و هوا باراني است. جِني از پدرش مي‌پرسد: ”چه شده است؟“ سام در حالي كه سريع راه مي‌رود مي‌گويد: ”فردا مي‌رويم.“ جِني نگاهش مي‌كند و مي‌گويد: ”ولي ما ... پولي نداريم.“ او پاسخ نمي‌دهد. نگاه او سرد و جدّي است.

         آن روز جِني و آسمانِ آبي به دهكده‌ي سرخ‌پوست‌ها مي‌روند. جِني با خودش مي‌گويد: ”اين آخرين باري است كه اين جا مي‌آيم.“ آسمانِ آبي هم ناراحت است، او نمي‌خواهد دوستش را از دست بدهد. آن‌ها بيست دقيقه‌اي را در سكوت سپري مي‌كنند. ناگهان جِني اسب خود را نگه مي‌دارد. او در رودخانه‌ي سمتِ راست خود پسربچّه‌اي مي‌بيند كه  داد مي‌زند: ”كمك! من شنا بلد نيستم! به من كمك كنيد! خواهش مي‌كنم!“ آسمانِ آبي مي‌گويد: ”او پسرِ رئيسِ قبيله است! حالا چه كار ...“ قبل از اين كه او حرفش را تمام كند جِني از اسب پياده مي‌شود و داد مي‌زند: ”دارم مي‌آيم!“ و در آبِ سرد مي‌پرد. پسربچّه داد مي‌زند: ”كمك!“ جِني به سمتِ او شنا مي‌كند. سرِ پسربچّه دارد زيرِ آب مي‌رود، جِني دستش را به‌سرعت دورِ بدن پسربچّه حلقه مي‌كند و به او مي‌گويد: ”حالا در اماني.“

         آن‌ها نيم ساعت بعد به قبيله مي‌رسند رئيسِ قبيله مي‌آيد تا آن‌ها را ببيند. او به آسمانِ آبي مي‌گويد: ”ولي ... نمي‌فهمم پسرِ من پيشِ شما چه مي‌كند!؟ چرا اين دختر خيس است!؟“ آسمانِ آبي جريان را تعريف مي‌كند. رئيس خيلي خوش‌حال مي‌شود و با لبخند به جني مي‌گويد: ”چه‌‌گونه مي‌توانم از تو تشكّر كنم؟ لطفاً ... بگذار چيزي به تو بدهم، هر چه بخواهي.“

         ساعت نه صبح است، سام دارد يك جفت چكمه در كيف خود مي‌گذارد، او با خودش مي‌گويد: ”فردا چه اتّفاقي مي‌افتد؟“ ناگهان در باز مي‌شود، جِني داخل مي‌آيد و مي‌گويد: ”پدر با من بيا مي‌خواهم چيزي نشانت بدهم!“ سام به جِني نگاه مي‌كند، چشم‌هاي جِني برق مي‌زند و چهره‌اش خندان است. سام از او مي‌پرسد: ”درباره‌ي چه حرف مي‌زني؟“ جِني پاسخ مي‌دهد: ”پدر، الآن وقتِ پرسيدن نيست، خواهش مي‌كنم با من بيا!“

         او پدرش را بالاي تپّه‌اي مي‌بَرَد و مي‌گويد: ”زمين‌هاي آن جا را مي‌بيني؟“ سام پاسخ مي‌دهد: ”بله.“ جِني ماجراي پسرِ ابرِ نقره‌اي را براي او تعريف مي‌كند. وقتي حرفش تمام مي‌شود، سام مي‌پرسد: ”مظورت اين است كه ...؟“ جِني به پدرش لبخند مي‌زند و مي‌گويد: ”بله، اُه، پدر، اين شگفت‌انگيز نيست؟ سرخ‌پوست‌ها به ما مزرعه‌ي خودمان ... ’مزرعه‌ي تينكرها‘ را مي‌دهند. حالا واقعاً مي‌توانيم زندگيِ تازه‌اي را آغاز كنيم.“

 

بيلي و ملكه .................................................... استيفن رَبلي

 

         بيلي پاركر چهارده ‌سال سن دارد. اين پسر داراي موهايي قهوه‌اي، چشماني سبز و بيني‌اي كوچك است. بيلي خواهري هم دارد كه نامش ركسانا است ولي همه او را ركس صدا مي‌كنند.

         ماهِ آگوست است. آن‌ها در خانه‌ي مادر بزرگشان، واقع در برايتون، هستند. يك روزِ يك‌شنبه بيلي به دوچرخه‌‌ي خود نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”خيلي خيلي كهنه شده است و من يك دوچرخه‌ي نو مي‌خواهم. ولي مسأله اين است كه با كدام پول؟ دوچرخه‌هاي جديد خيلي گرانند.“ ركس مي‌گويد: ”من كه اصلاً دوچرخه ندارم!“ درست همان هنگام، مادر بزرگ، درِ پشتي را باز مي‌كند و مي‌گويد: ”وقت عصرانه است.“ آن‌ها درون خانه مي‌روند. هنگامي كه دارند عصرانه مي‌خورند، بيلي مي‌پرسد: ”مادر بزرگ، چه گونه مي‌شود پولِ زيادي به دست آورْد؟“ مادربزرگ لبخندزنان مي‌پرسد: ”براي چي؟“ ركس مي‌گويد: ”او تصميم داردكه دوچرخه‌ي جديدي بخرد.“ مادربزرگ اندكي  فكر مي‌كند و بعد مي‌گويد: ”فهميدم.“ بيلي مي‌پرسد: ”چي؟“ مادربزرگ، مجله‌‌اي را كه روي ميز است باز مي‌كند و مي‌گويد: ”مسابقه‌اي برگزارمي‌شود و جايزه‌ي اوّلش پانصد يورو است.“ بيلي به روزنامه نگاه مي‌كند و آن را مي‌خواند: ”يك عكس از خودتان و ملكه براي ما بفرستيد.“ ركس مي‌پرسد: ”با هم؟“ بيلي به مادربزرگ نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”ولي، مادر‌بزرگ، من كه نمي‌دانم ملكه كجا است تا ما بتوانيم پيش او برويم.“ مادربزرگ مي‌گويد: ”اين كه كاري ندارد، هر هفته در مجله نوشته مي‌شود.“ او صفحه‌ي شصت و هفت مجله‌ي «قصر» را مي‌گشايد و مي‌افزايد: ”اين جا را نگاه كن، فردا ملكه به تماشاي مسابقه‌ي اسب‌سواري در همين اطراف مي‌رود، چهارشنبه، تماشاي فيلم، و جمعه هم، افتتاح بيمارستان جديد.“ بيلي به ركس مي‌نگرد و مي‌پرسد: ”نظرت چيست؟“ ركس لبخندزنان مي‌گويد: ”فكر‌كنم با اين پول مي‌توان دو دوچرخه‌ي نو خريد!“

         روز بعد، دوشنبه است و مسابقه‌ي اسب‌سواري، نزديك برايتون برگزار مي‌شود، ملكه ساعت يازده به آن جا مي‌رود. مادربزرگ مي‌پرسد: ”همه‌ چيز را برديد؟ دوربين، ساندويچ، چتر، قهوه، پول؟“ بيلي به آسمان نگاه مي‌كند و پاسخ مي‌دهد: ”بله، مادربزرگ.“ پيرزن به نوه‌هايش مي‌گويد: ”خوش بگذرد!“ ركس لبخند مي‌زند و مي‌گويد: ”سپاس‌گزارم، مادربزرگ.“

         از خانه‌ي مادربزرگ تا ايستگاه برايتون فقط پنج دقيقه راه است. بيلي و ركس پياده مي‌روند. بيلي مي‌پرسد: ”بايد سوارِ كدام قطار شويم؟“ ركس مي‌گويد: ”قطار ساعت ده و هجده دقيقه.“ آن ها دقيقاً ساعت يازده به مسابقه‌ مي‌رسند.

         جمعيّت بسياري آن جا هستند. ركس مي‌گويد: ”آيا تو مي‌تواني ملكه را ببيني؟“ بيلي مي‌گويد: ”نه!“ و اطراف را نگاه مي‌كند، بعد مي‌ايستد و مي‌گويد: ”آن جا است!“ او درست مي‌گويد، ملكه كنارِ يك اسب ايستاده است. بيلي مي‌پرسد: ”دوربين پيشِ تو است؟“ ركس مي‌گويد: ”بله!“ و آن را از كيف درمي‌آورد. بيلي با لبخند مي‌گويد: ”بيا! ساده است!“ ولي همان هنگام سه مردِ بلندقد جلوي آن‌ها را مي‌گيرند. بيلي مي‌گويد: ”مي‌خواهيم با ملكه عكس بگيريم، اشكال ندارد؟“ يكي از آن‌ها چهره‌‌ به چهره‌ي بيلي نزديك مي‌كند و مي‌گويد: ”نمي‌شود!“ ركس به بيلي نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”الآن است كه باران ببارد، بيا به خانه برويم. چهارشنبه هم مي‌توانيم عكس بگيريم زيرا ملكه قرار است آن روز در لندن به تماشاي فيلم برود.“

         چهارشنبه مي‌رسد و بيلي و ركس با قطار به لندن مي‌روند. ساعت هفت و ربع به سينماي ادئون در ميدانِ لِيكِستِر مي‌رسند. در مجله نوشته شده كه فيلم ساعت هفت و نيم آغاز مي‌شود.

         صدها نفر بيرونِ سينما منتظرند تا ملكه را ببينند. ماشينِ ملكه ساعت هفت و بيست و پنج دقيقه مي‌رسد. بيلي مي‌پرسد: ”حاضري؟“ ركس با لبخند مي‌گويد: ”بله!“ ماشين مي‌ايستد و ملكه پياده مي‌شود. جمعيّت به‌حركت‌در‌مي‌آيد. بيلي مي‌گويد: ”حالا!“ ولي ركس نمي‌تواند چيزي ببيند، دوربين را بالا مي‌گيرد و دكمه‌ي آن را مي‌فشارد و ... فقط عكسي از گوشِ راستِ بيلي!

         عصرِ جمعه‌ است. آن‌ها آن سوي بيمارستان ايستاده‌اند. بيلي يك دسته گل رز در دست دارد كه مي‌خواهد ساعت دو و ربع به ملكه بدهد و همان لحظه ركس از آن ها عكس بگيرد.

         درست قبل از ساعتِ دو، درِ بيمارستان باز مي‌شود، بيلي مي‌گويد: ”اين جا چه خبر است؟“ مردي بلندقد و موخاكستري از در بيرون مي‌آيد و مي‌گويد: ”عصر به خير خانم‌ها و آقايان.“ همه ساكتند. او سرش را پايين مي‌اندازد، بعد به همه‌ مي‌نگرد مي‌افزايد: ”يك خبرِ بد دارم، حالِ ملكه بد است و امروز نمي‌تواند پيشِ ما باشد.“ بيلي مي‌گويد: ”خوب!“ و رزها را به زني كه كنارش ايستاده، مي‌دهد و مي‌گويد: ”اين‌ها را بگير!“ او عصباني در خيابان روبه‌پايين راه‌مي‌افتد و ركس هم دنبالش.

         ركس مي‌ايستد. بيلي پشت سرش نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”چه كار مي‌كني؟“ ركس جلو يك ساختمان ايستاده و مي‌گويد: ”فكري دارم.“ حالا بيلي هم دارد به آن ساختمان مي‌نگرد و مي‌گويد: ”اين جا ساختمان مادام توساد است.“ ركس مي‌گويد: ”بله.“ او دستِ بيلي را مي‌گيرد و مي‌گويد: ”بيا داخل برويم!“ بيلي به دنبالش مي‌رود و مي‌پرسد: ”نمي‌فهمم، براي چي؟“ ركس به او مي‌گويد: ”سوال نكن و فقط دنبال من بيا. آدم‌هاي معروفِ بسياري اين جا هستند. ستاره‌هاي پاپ، ورزش، سران جهان ...“ ناگهان بيلي خانواده‌ي سلطنتي انگلستان را مي‌بيند.

         ركس مي‌پرسد: ”حالا فهميدي؟“ بيلي مي‌گويد: ”بله!“ و شروع به خنديدن مي‌كند. بعد كنار ملكه مي‌ايستد. ركس مي‌گويد: ”لبخند بزن!“ بيلي لبخند مي‌زند. ”كليك!“ ركس عكس مي‌گيرد ولي همان لحظه نگهبان داد مي‌زند: ”آهاي! چه مي‌كنيد؟“ او خيلي عصباني است و دنبال آن‌ها مي‌افتد و ادامه مي‌دهد: ”شما نمي‌توانيد اين جا عكس بگيريد، دوربين را به من بدهيد!“ ركس به بيلي نگاه مي‌كند و مي‌پرسد: ”چه كار كنيم؟“ بيلي مي‌گويد: ”بدو!“ آن‌ها شروع به دويدن مي‌كنند. نگهبان دنبالشان است و داد مي‌زند: ”برگرديد!“ ولي آن‌ها نمي‌ايستند.

         دو هفته‌ مي‌گذرد. مادربزرگ و همسايه‌‌اش، خانم كلارك، دارند صحبت مي‌كنند و به مجله‌ي «قصر» نگاه مي‌كنند. بيلي و ركس هم با دوچرخه‌هاي نو در حياط دوچرخه‌سواري مي‌كنند. خانم كلارك مي‌گويد: ”چه عكس قشنگي! خوش به حالِ نوه‌ي شما كه با ملكه آشنا است! آشناي نزديكِ او است؟“ مادربزرگ با لبخند مي‌گويد: ”نه، زياد نه! چاي ميل داريد خانم كلارك؟“

 

 

روزِ داينو در لندن .............................................. استيفن رَبلي

 

         تامي گِرَنت راننده‌ي تاكسي است. او ساكن لندن است و در «تاپ تَكسيز» كار مي‌كند. يك روز صبح رئيسِ تامي زنگ مي‌زند و مي‌گويد: ”مي‌تواني ساعتِ نه جلو درِ هتل ريتز باشي؟“ تامي مي‌گويد: ”بله، ولي چرا؟“ سام كه دارد با زن و فرزندان خود، بيلي و كِيتي، صبحانه مي‌خورد، مي‌گويد: ”گِلوريا برَش در لندن است.“ تامي مي‌گويد: ”گلوريا برش! ستاره‌ي سينما! بايد او را كجا ببَرم؟“ سام مي‌گويد: ”او نه، پسرِ دوازده ساله‌‌ي او، داينو، مي‌خواهد امروز لندن را ببيند. مادرش هم كار دارد.“

         سام مي‌گويد: ”در ريتز يك نامه براي تو گذاشته شده است و پنجاه پوند هم به خاطرِ داينو در آن.“ تامي مي‌گويد: ”پنجاه پوند براي يك روز در لندن! پولِ خيلي زيادي است.“ سام مي‌گويد: ”مي‌دانم. رفتارت خوب باشد و دير هم نكن.“ تامي مي‌گويد: ”تو كه مرا مي‌شناسي. من هميشه زود مي‌رسم.“

         ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه است. تامي پانزده دقيقه زودتر به ريتز رسيده است. او به دفترِ هتل مي‌رود و مي‌گويد: ”من از «تاپ تكسيز» مي‌آيم.“ زنِ پشتِ ميز به او نامه و چك را مي‌دهد. در آن نامه نوشته شده است: ”اين نخستين باري است كه داينو به لندن مي‌آيد. خواهشمندم او را به تمامِ اين جاها ببَر: 1- كاخِ باكينگهام 2- هارُدز 3- موزه‌ي بريتانيا.“

         تامي مي‌انديشد: ”بسيار خوب، حالا داينو اين جا است؟ مي‌دانم زود آمده‌ام ولي ...“ او پسري را مي‌بيند كه روي يك صندلي نشسته است. تامي مي‌گويد: ”سلام، شما داينو هستيد؟“ پسر مي‌گويد: ”بله، من هستم. شما از «تاپ تكسيز» هستيد؟“ تامي مي‌گويد: ”بله.“ پسر برمي‌خيزد: ”خيلي خوب، برويم.“

         تامي به كاخ باكينگهام، خانه‌ي ملكه مي‌رود و نگه مي‌دارد. داينو مي‌پرسد: ”چه مي‌كنيد؟ من نمي‌خواهم اين مكانِ قديمي را ببينم.“ تامي به او نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”ولي من ...“ ناگهان به يادِ حرفِ سام مي‌افتد: ’رفتارت خوب باشد.‘ تامي مي‌گويد: ”خيلي خوب داينو، مي‌خواهي كجا بروي؟“

         پنج دقيقه‌ بعد نگه مي‌دارد و مي‌پرسد: ”همين جا است؟“ داينو پاسـخ مي‌دهد: ”بله، خواهش مي‌كنم بيست پونـد بدهيد.“ تامي مي‌گويد: ”امّا من فكر نمي‌كنم مادرتان ...“ داينو مي‌گويد: ”من بيست پوند مي‌خواهم! الآن!“ تامي پول را به داينو مي‌دهد و در ماشين منتظر او مي‌ماند. بعد از سه ساعت داينو برمي‌گردد.

         تامي مي‌گويد: ”حالا گرسنه هستيد؟“ داينو پاسخ مي‌دهد: ”بله، خيلي گرسنه‌ام.“ تامي به «هارودز» مي‌رود و به او مي‌گويد: ”رستورانِ بسيار خوبي در اين فروشگاه هست.“ داينو مي‌گويد: ”من نمي‌خواهم اين جا چيزي بخورم! مي‌خواهم آن جا بخورم.“ تامي مي‌پرسد: ”كجا؟“ و داينو به آن سوي خيابان نگاه مي‌كند.

         او با بيست پوندِ ديگر به ساندويچيِ بزرگي مي‌رود و يك كوه غذا و چهار ليوان شير مي‌خورد. تامي نهارش را در تاكسي مي‌خورد و با خود مي‌گويد: ”بيست پوند براي نهار! من مي‌توانم با بيست پوند غذاي هفته‌ام را بخرم.“ او از پنجره‌ بيرون نگاه مي‌كند و ساندويچِ ديگري مي‌خورد. ساعتي بعد داينو مي‌آيد.

تامي با خود مي‌گويد: ”رفتارت با او خوب باشد.“ و مي‌پرسد: ”حالا مي‌خواهي به موزه‌ي بريتانيا بروي؟“ داينو پاسخ مي‌دهد: ”خوب.“ تامي به داينو نگاه مي‌كند و به او مي‌گويد: ”بله!؟“

         تامي خيلي خوش‌حال است. او به موزه‌ي بريتانيا مي‌رود و ده پوند به داينو مي‌دهد. داينو مي‌گويد: ”متشكّرم، همين جا منتظر بمانيد.“ و سپس به سينماي روبه‌روي موزه مي‌رود.

         ساعتِ چهار و پانزده دقيقه داينو از سينما بيرون مي‌آيد. تامي در تاكسي نشسته و خيلي عصباني است. از داينو مي‌پرسد: ”حالا- مي‌خواهي- كجا- بروي؟“ مي‌گويد: ”فكر كنم هتل ريتز. من خسته‌ام و بايد پيش از شام به حمام بروم.“ تامي با خودش مي‌گويد: ”خوب است.“ و ماشين را روشن مي‌كند و راه مي‌افتد.

         تامي ساعتِ چهار و نيم جلو درِ هتل مي‌ايستد و مي‌گويد: ”بفرماييد.“ بعد در را براي داينو باز مي‌كند. او ناگهان زني را مي‌بيند كه يك پالتوي گران‌قيمت پوشيده است، او دارد از ريتز بيرون مي‌آيد و به تامي نگاه مي‌كند. تامي با خودش مي‌گويد: ”او برايم آشنا ست.“ و يادش مي‌آيد كه: ”گلوريا برش است!“

         گلوريا مي‌پرسد: ”آيا شما از «تاپ تكسيز» مي‌آييد؟“ تامي مي‌گويد: ”بله.“ ستاره‌ي سينما به او مي‌گويد: ”با من بياييد.“ و به داخلِ هتل مي‌رود. تامي پسري را مي‌بيند كه بسيار ناراحت بر روي صندلي نشسته ‌است. گلوريا مي‌گويد: ”اين داينو است.“ تامي در پاسـخ او مي‌گويـد: ”ولي، ولي ...“ زبان تامي بندمي‌آيد. گلوريا خطاب به تامي مي‌گويد: ”من بسيار عصباني هستم.“

         تامي، به آن پسر، به ستاره‌ي سينما، و دوباره به آن پسر نگاه مي‌كند. او مي‌گويد: ”ولي اين پسر نمي‌تواند داينو باشد!“ گلوريا پاسخ مي‌دهد: ”مردِ جوان من پسرِ خودم را مي‌شناسم! حالا بگوييد پنجاه پوندِ من كجا است؟“ رنگِ تامي مي‌پرد. او از پنجره بيرون نگاه مي‌كند، تاكسي هست ولي ’داينو‘ نيست.

         ساعت پنج است. رئيسِ تامي، سام، و همسرش دارند در خانه چاي مي‌نوشند كه در باز مي‌شود و پسرشان، بيلي، داخل مي‌شود. سام مي‌گويد: ”سلام بيلي، در مدرسه خوش گذشت؟“ و بيلي با ظاهري خيلي سرِحال مي‌گويد: ”بله، خيلي خوب بود!“

 

 

مارسل و مونا ليزا ........................................... استيفن رَبلي

 

         مارسِل يك موشِ فرانسوي است. او كارآگاه است و در پاريس دوستانِ زيادي دارد، نام يكي از آن‌ها سِلين است كه نقّاش و بسيار زيبا است و در موزه‌ي لوور پاريس خانه دارد. مارسِل معمولاً براي شام آن جا مي‌رود. او يك روز عصر با چند شاخه گلِ صورتي آن جا مي‌رود. نگهباني جلو درِ موزه ايستاده است. مارسِل با خود مي‌گويد: ”من او را نمي‌شناسم، بايد تازه آمده باشد.“ سپس داخل مي‌رود.

         مارسِل و سِلين، تمامِ عصر، مي‌خورند، مي‌نوشند و حرف مي‌زنند. سِلين نقّاشي‌هاي جديدش را به مارسل نشان مي‌دهد. آن‌ها درباره‌ي تعطيلاتِ تابستاني‌شان صحبت مي‌كنند، مي‌خندند، جاز مي‌نوازند و داستان‌هاي زيادي تعريف مي‌كنند. ساعتِ يازده مارسل كت خود را مي‌پوشد و مي‌گويد: ”ديروقت است، بايد بروم.“

         او دو دقيقه بعد راه‌مي‌افتد. سِلين مي‌گويد: ”شب به خير!“ و در را مي‌بندد. مارسل در حالِ قدم زدن است و بسيار خوش‌حال. ناگهان مي‌ايستد. اتاق تاريك است. چيزي مي‌بيند. آن چيست؟ يك مرد؟ مردي با چاقويي بلند؟ بله! ناگهان دهانِ مارسل خشك مي‌شود. او به سمتِ ديوار مي‌دود و پس از پنج ثانيه دوباره نگاه مي‌كند. اين بار مي‌تواند صورتِ مرد را ببيند. او با خود مي‌گويد: ”اين مرد، همان نگهبانِ جديد است، و دارد، ... دارد مونا ليزا را مي‌دزدد!“

         كيفي سياه كنارِ دزد است. دو دقيقه بعد نقّاشي را در آن مي‌گذارد و لبخند‌زنان بلندش ‌مي‌كند. چند لحظه بعد آن را بر زمين مي‌گذارد و مي‌گويد: ”كليد ماشين ...“ و شروع به گشتنِ جيب‌هايش مي‌كند. مارسل با خود مي‌گويد: ”خيلي خوب، حالا وقتش است، يا الآن يا هيچ وقت.“ او خيلي سريع از كنارِ ديوار مي‌دود، از كيفِ سياهِ بلند بالا مي‌رود و درون آن مي‌پرد.

         مارسل تهِ كيف چهره‌اي مي‌بيند، چهره‌ي مونا ليزا كه به او لبخند مي‌زند. مارسل از او مي‌پرسد: ”حالا چه؟“ پاسخي از او نمي‌شنود. در همان هنگام كيف تكان‌مي‌خورد. مارسل صداهاي زيادي مي‌شنود: روشن شدنِ موتورِ ماشين، ترافيك، راديو. ناگهان كيف ازحركت‌مي‌ايستد. از نقّاشي بالا مي‌رود و به بيرون نگاه مي‌كند. ”ايستگاهِ قطار!“ پنج دقيقه بعد ’نگهبانِ‘ موزه‌ سوار قطار مي‌شود و كنارِ مردي كه عينكِ آفتابي زده و كتي سفيد پوشيده، مي‌نشيند. مرد مي‌پرسد: ”آن را آورده‌اي، آنتوني؟“ نگهبان مي‌گويد: ”بله، هِنري.“ قطار راه‌مي‌افتد و سروصداي زيادي به‌پا‌مي‌شود. مارسل مي‌گويد: ”اُه! نه! نمي‌توان صدايشان را شنيد!“ ولي يكي دو كلمه مي‌شنود مثلا ”ايتاليا“ و ”گربه‌ها“.

         به مونا ليزا مي‌گويد: ”گربه!“ و چشمانش مثل دو نعلبكي بزرگ مي‌شوند. با خود مي‌گويد: ”گربه‌ها موش‌ها را مي‌كشند و مي‌خورند. ما كجاي ايتاليا مي رويم؟ رم؟ ميلان؟ ناپل؟ ...“

         همان هنگام آنتوني كيف را زيرِ صندلي مي‌گذارد. مارسل با خود مي‌گويد: ”حالا واقعاً نمي‌توان صدايشان را شنيد.“ سپس به خواب مي‌رود و يك خوابِ خيلي بد مي‌بيند.

         صبح زود آفتاب در حالِ تابيدن است. مارسل چشمانش را باز مي‌كند و مونا ليزا را مي‌بيند و يادش مي‌آيد كه كجا است. او از نقّاشي بالا مي‌رود و به آنتوني و هِنري نگاه مي‌كند و با خود مي‌گويد: ”خوب است، آن‌ها خوابيده‌اند.“ ده ثانيه بعد مارسل كنارِ پنجره ايستاده است. يك روستا و چند كوه مي‌بيند. سپس قطار از كنارِ يك تابلو مي‌گذرد، روي آن تابلو نوشته شده است: صد و هشتاد كيلومتر تا ونيز!

         دو ساعت بعد آنتوني و هنري سوارِ قايق‌ مي‌شوند. آنتوني در حالي كه مي‌خندد مي‌گويد: ”نگاه كن!“ و روزنامه را به هنري نشان مي‌دهد. در آن نوشته شده است: ”دزدها نقّاشيِ داوينچي را مي‌دزدند.“ هنري مي‌گويد: ”ساكت!“ و به قايق‌ران مي‌گويد: ”آن قصر بزرگ را سمت چپ مي‌بيني؟“ قايق‌ران مي‌گويد: ”خانه‌ي ساينُر اسپانديني؟“ هنري پاسخ مي‌دهد: ”بله، همان جا نگه‌دار.“ مارسل از داخلِ كيف همه چيز را مي‌شنود. آنتوني در مي‌زند و پيرزني به آنها مي‌گويد: ”بياييد داخل، ساينور اِسپانديني منتظر است.“ او آن‌ها را به يك اتاقِ بزرگ و تاريك مي‌برد. مرد چاقي كه پشت ميزي نشسته‌است مي‌پرسد: ”آن را آورديد؟“ هنري در حالي كه كيف را كنار خود گذاشته است مي‌گويد: ”بله رئيس.“ مارسل با خود مي‌گويد: ”نبايد اين جا ماند.“ از كيف بيرون مي‌پرد و پشت صندلي پنهان مي‌شود.

         مارسل با خود مي‌گويد: ”خوب است، من حالا مي‌توانم ...“ ناگهان بدنش سرد مي‌شود. ”گربه!“ هفت، هشت- نَه، نُه گربه در اتاق است. ناگهان به ياد حرف هنري مي‌افتد: ”گربه‌ها.“ و ياد خوابي كه در قطار ديده‌بود مي‌افتد. چه كند؟ كجا برود؟ خيلي دير شده‌است. يكي از گربه‌ها او را مي‌بيند. مارسل با خود مي‌گويد: ”كمك!“ و از پرده‌ا‌ي قرمز بالا مي‌رود. گربه‌ها هم از پرده بالا مي‌روند. مارسل صدايشان را مي‌شنود. او بايد كاري كند، و سريع! ولي چه كاري؟ او دو شمع بالاي سرش مي‌بيند و با خود مي‌گويد: ”پاسخ اين است!“ او روي قفسه‌ي كتاب مي‌پرد و شروع به هل دادن مي‌كند، شمع‌ها بسيار سنگينند ولي مارسل سرانجام آن‌ها را مي‌اندازد. صدايي شكل مي‌گيرد: ”يِووووو!“

         آنتوني مي‌پرسد: ”اين صداي چيست؟“ هنري مي‌گويد: ”نگاه كنيد! قالي آتش گرفته است!“ اسپانديني بلند مي‌شود و مي‌گويد: ”آنجلينا! عجله كن، آب بياور.“ مارسل از بالاي قفسه‌ي كتاب‌ها به اطراف نگاه مي‌كند و مونا ليزا را روي ميزِ كارِ اسپانديني مي‌بيند و با خود مي‌گويد: ”خوب، حالا وقتش است.“ سپس از پرده پايين مي‌آيد، از روي ميزِ اسپانديني مي‌گذرد و مونا ليزا را بر مي‌دارد، و از اتاق بيرون مي‌دود.

         مارسل مدّت زيادي مي‌دود. او با خود مي‌گويد: ”بايد مونا ليزا را در مكاني امن بگذارم. ولي كجا؟“ پس از بيست دقيقه در يك خيابانِ آرام مي‌ايستد. روبه‌روي او يك ايستگاه پليس است و صندوقي پستي. مارسل مي‌گويد: ”بله! همين است.“ او خود را مي‌كِشد و مونا ليزا را در صندوقِ پستي مي‌اندازد.

         دو روز بعد به پاريس برمي‌گردد و در ايستگاه روزنامه‌اي مي‌بيند كه نوشته‌است: ”پليسِ ايتاليا مونا ليزا را پيدا مي‌كند.“

         مارسل به لووِر مي‌رود و همه چيز را براي سِلين تعريف مي‌كند. سِلين مي‌گويد: ”نُه گربه! اُه مارسل حالت خوب است.“ مارسل در پاسخِ سلين مي‌گويد‌: ”بله سلين حالم خوب است.“ سپس به سمت پنجره راه‌مي‌افتد و خطاب به سلين مي‌گويد:   ”و حالِ مونا ليزا هم خوب است. نگاه كن. دارد لبخند مي‌زند.“

 

 

پيرزنِ زيرك ....................................................... دي. اچ. هاو

 

         پيرزني در خانه‌اي كوچك مي‌زيست. خانه‌ نزديك روستا نبود و او دوستان زيادي نداشت. پولِ چنداني هم نداشت ولي خوش‌حال بود. كاسه، بشقاب، قوري، ماهي‌تابه، صندلي، ميز، روميزي، غذا، راديوي كوچك و روزنامه‌ي جديد براي خواندن داشت. او خيلي خوش‌حال بود. يك روز كه روزنامه را برداشت تا بخواند، گفت: ”نمي‌توانم بخوانم! چشم‌هايم ضعيف شده‌اند.“ بعد راديو را روشن كرد و گفت: ”نمي‌توانم روزنامه بخوانم ولي مي‌توانم راديو گوش‌بدهم.“ روز بعد چشم‌هايش ضعيف‌تر شد. گفت: ”چشم‌هايم ضعيف‌تر شده‌اند! مي‌توانم ميز و صندلي‌ها را ببينم ولي نمي‌توانم بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را ببينم و غذا درست كنم!“ روز بعد چشم‌هاي او ضعيف‌تر شدند. او پنجره را باز كرد و داد زد: ”يكي به من كمك كند! خواهش مي‌كنم به من كمك كنيد! من نمي توانم ببينم!“ يك دكتر كنارِ پنجره ايستاده بود. او دكتر خوبي بود ولي آدم خوبي نبود و دنبالِ پولِ بود. او در خانه‌ي پيرزن رفت و گفت: ”من مي‌توانم چشم‌هايت را خوب كنم ولي بابتِ آن مقداري پول مي‌خواهم.“ پيرزن گفت: ”بسيار خوب، مقداري پول دارم، خواهش مي‌كنم چشمانم را خوب كن، مي‌خواهم ببينم. نمي‌توانم چيزي ببينم.“ دكتر گفت: ”بسيار خوب، اين هم مقداري دارو براي چشمانت، چشمانت را با اين دارو بشوي. اين داروي خوبي است.“ او يك شيشه به پيرزن داد، ولي در آن شيشه، دارو نبود، آب بود. پيرزن چشم‌هايش را شست. دكتر از او پرسيد: ”بهتر شدي؟“ پيرزن گفت: ”نه! نمي‌توانم چيزي ببينم.“ دكتر گفت: ”صبركن، بنشين و راديو گوش‌كن، خداحافظ!“ او رفت و يكي از صندلي‌ها را هم برد. پيرزن نديد. روزِ بعد دكتر پيش او رفت و پرسيد: ”امروز چه‌گونه‌اي؟“ او گفت: ”خوب نيستم، خواهش مي‌كنم كمي دارو به من بده.“ دكتر گفت: ”اين هم دارو.“ و دوباره به جاي دارو آب به او داد و گفت: ”چشمانت را بشوي. من فردا برمي‌گردم.“ و اين بار دو تا از صندلي‌ها را برد و پيرزن نديد.

         تا سه روز بعد دكتر هر روز مي‌آمد و به جاي دارو كمي آب به پيرزن مي‌داد. او هم هر روز با آن آب چشمان خود را مي‌شست و مي‌گفت هنوز چيزي نمي‌بيند. هر روز دكتر چيزي با خود مي‌برد. ميز، صندلي‌ها، بشقاب‌ها، كاسه‌ها، ماهي‌تابه‌ها و قوري‌ها را برد. او يك روز راديو را هم برد. روز بعد به خانه‌ي پيرزن رفت و پرسيد: ”امروز چه‌طوري؟“ پيرزن خيلي ناراحت بود و با گريه گفت: ”دكتر، داروي شما اصلاً خوب نيست، من نمي‌توانم ببينم، حالا به راديو هم نمي‌توانم گوش بدهم!“ دكتر گفت: ”گريه نكن، من داروي بهتري دارم كه از آن يكي قوي‌تر است. مي‌روم آن را بياورم ولي بابتش مقداري پول مي‌خواهم.“ پيرزن گفت: ”مقداري پول دارم، خواهش مي‌كنم عجله كن، مي‌خواهم زودتر ببينم و راديو گوش بدهم.“ دكتر گفت: ”صبر كن! دارم‌مي‌روم.“ او رفت و راديو را به همراه كمي دارو با خود آورد. اين بار در شيشه آب نبود، دارو بود. او به پيرزن گفت: ”چشم‌هايت را با اين دارو بشوي، اين دارو بسيار خوب است.“ پيرزن چشم‌هايش را با دارو شست، بعد دكتر راديو را روشن كرد. پيرزن گفت: ”دكتر! من مي‌توانم صداي راديو را بشنوم. ممنونم!“ دكتر گفت: ”بسيار خوب! من پولِ زيادي بابتِ اين مي‌خواهم. حالا چشم‌هايت را باز كن. مي‌تواني ببيني؟“ پيرزن چشم‌هايش را باز كرد، او مي‌توانست دكتر و خانه را ببيند ولي حرفي نزد. او گفت: ”نمي‌توانم چيزي ببينم، من نمي‌توانم ميز، صندلي‌ها، بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را ببينم. اين داروي خوبي نيست من هنوز نمي‌توانم بسياري از چيزها را ببينم!“ او پيرزنِ زيركي بود. دكتر گفت: ”لطفاً كمي صبر كن.“ او رفت و ميز، صندلي‌ها و ديگر وسايلِ پيرزن را آورد و همه را سرِ جاي خود نهاد. پيرزن گفت: ”بله، مي‌توانم ببينم! حالا خيلي بهتر مي‌بينم. دارو خوب است ولي نه خيلي. اين هم كمي پول.“ دكتر همان مقدار پول را گرفت و از خانه‌ي پيرزن زيرك رفت.

 

 

نقّاشِ باهوش ................................................... دي. اچ. هاو

 

         روزي روزگاري نقّاش باهوشي زندگي مي‌كرد. او در يك زيرشيرواني به سر مي‌بُرد و چيزهاي مختلفي مي‌كشيد، بعضي وقت‌ها كشتي، بعضي وقت‌ها گل و بعضي وقت‌ها خانه و خيابان. او چيزهاي گوناگوني مي‌كشيد ولي هيچ وقت آدم نمي‌كشيد.

         بعضي از مردم نقّاشي‌ها را مي‌خريدند ولي پول چنداني به او نمي‌دادند. دوستانش به او گفتند: ”آدم نقّاشي كن، آن وقت پول زيادي به تو خواهندداد. مرد نقّاشي كن، زن نقّاشي كن.“ نقّاش هم گفت: ”خيلي خوب.“ او بر روي تكه‌اي كاغذ نوشت: ”من آدم نقّاشي مي‌كنم.“ و آن يادداشت را بر در خانه‌اش زد.

         روز بعد، در زدند. نقّاش گفت: ”بفرماييد.“ دختري بسيار زيبا وارد شد كه موهايي سياه، چشماني قهوه‌اي و درشت، دماغ و دهاني زيبا با دندان‌هاي سفيد داشت. او پرسيد: ”آيا شما آدم نقّاشي مي‌كنيد؟“ نقّاش جواب داد: ”بله.“ دختر گفت: ”لطفاً مرا نقّاشي كن.“ نقّاش گفت: ”چشم، لطفاً روي صندلي زيرِ پنجره بنشينيد.“ دختر نشست و نقّاش شروع به كشيدن كرد. صورت، موهاي سياه، چشم‌هاي قهوه‌اي و درشت، دماغ و دهان زيبا و دندان هاي سفيد دختر را كشيد. او يك نقّاش خوب بود. وقتي كارش تمام شد، گفت: ”حالا مي‌توانيد بلند شويد، اين، نقّاشي شما است، شما مي‌توانيد با خودتان ببريدش.“ دختر گفت: ”اين نقّاشي، خيلي زيبا است، آيا اين من هستم؟“ نقّاش گفت: ”بله.“ دختر پول زيادي به نقّاش داد و نقّاشي‌اش را برداشت و رفت. روز بعد يكي ديگر در زد، نقّاش گفت: ”بفرماييد داخل.“ يك دخترِ خيلي زشت وارد شد كه موهايي زشت، چشماني كوچك، بيني دراز و باريك و دهاني بزرگ داشت، بعضي دندان‌هايش زرد بودند، بعضي‌، قهوه‌اي و بقيه‌ هم سياه. دختر گفت: ”لطفاً مرا بكِشيد.“ نقّاش گفت: ”چشم، لطفاً روي صندليِ زيرِ پنجره بنشينيد.“ دختر نشست و نقّاش شروع به كشيدنِ او كرد. او موهاي زشت، چشم‌هاي كوچك، بيني باريك و دراز و دهان بزرگ او را با دندان‌هاي زرد، قهوه‌اي و سياه كشيد. سپس به دختر گفت: ”حالا مي‌توانيد بلند شويد، اين نقّاشي شما است، مي‌توانيد آن را ببريد.“ دختر گفت: ”اَه! اين نقّاشي خيلي زشت است، اين من هستم؟“ نقّاش گفت: ”بله.“ دختر گفت: ”نه، اين نقّاشي خيلي زشت است، اين من نيستم، من اين را نمي‌خواهم.“ او رفت و هيچ پولي به نقّاش نداد. روز بعد دختر زشت ديگري آمد كه موهايي خيلي بلند، دماغي خيلي بزرگ، دهاني كوچك و دندان‌هايي كاملاً سياه داشت و يك چشمش بزرگ بود و چشم ديگرش خيلي كوچك. دختر گفت: ”لطفا مرا بكِشيد.“ نقّاش گفت: ”لطفاً روي صندلي زير پنجره بنشينيد.“ دختر نشست و نقّاش شروع به كشيدن او كرد. او نقّاشِ خوبي بود ولي اين بار دخترِ زشت را نكشيد! او دختري زيبا كشيد! دختري كه نقّاش كشيد، موهايي سياه و قشنگ، چشماني درشت و قهوه‌اي، دماغ و دهاني زيبا، و دندان‌هايي سفيد داشت كه برق مي‌زدند. سپس گفت: ”حالا مي‌توانيد بلند شويد، اين نقّاشي شما است، مي‌توانيد آن را ببريد.“ دختر به نقّاشي نگاه كرد و گفت: ”اُه! چه قدر زيبا است! آيا اين من هستم!؟ شما نقّاش بسيار باهوشي هستيد!“  سپس پول زيادي به نقّاش داد و با خوش‌حالي از آن جا رفت.

 

دانش‌آموز باهوش ............................................ دي. اچ. هاو

 

         دانش‌آموزي در خانه‌اي كوچك كه كنار خانه‌ي بزرگي قرار داشت زندگي مي‌كرد. پدر و مادرِ او وضع مالي خوبي نداشتند و خانه‌ي آن‌ها بسيار كوچك بود. دانش‌آموز سخت كار مي‌كرد، او صبح‌ها به مدرسه مي‌رفت، عصرها در مزرعه به پدرش كمك مي‌كرد و شب‌ها تكاليف خود را انجام مي‌داد.

         خانه‌ي آن‌ها يك چراغ بيش‌تر نداشت. هر شب وقتي كه پدر و مادرش مي‌خوابيدند، به تكاليفش مي‌رسيد. چراغ را جلو خود مي‌گذاشت و به خواندن و نوشتنِ درس‌ها مي‌پرداخت.

         شبي هنگام انجام تكاليف چراغ خاموش شد. او با خودش گفت: ”حالا نمي‌توانم ببينم، چه كاركنم؟ ما فقط يك چراغ داريم كه خراب است، من هم پولِ خريدِ چراغِ ديگري ندارم.“ ناگهان فكري به خاطرش رسيد و با خود گفت: ”مردي كه در آن خانه‌ي بزرگ زندگي مي‌كند ثروت‌مند است و چراغ‌هاي زيادي دارد، مي‌روم و خواهش مي‌كنم يكي‌ را به من بدهد.“

         او بيرون رفت و درِ خانه‌ي مردِ ثروت‌مند را زد. مرد در را باز كرد و گفت: ”چرا در مي‌زني؟ چه مي‌خواهي؟“ پسر گفت: ”آقا، مي‌توانيد يكي از چراغ‌هايتان را به ما بدهيد، من نمي‌توانم تكاليفم را انجام بدهم، چراغِ ما خراب است.“ مرد به اوگفت: ”نه! من همه‌ي چراغ‌هايم را نياز دارم!“ پسرگفت: ”ولي شما چراغ‌هاي بسيار داريد و من تنها يك چراغ دارم، خواهش مي‌كنم يك چراغ به من بدهيد، نمي‌توانم بدونِ چراغ تكاليفم را انجام بدهم.“ مرد گفت: ”نه! از اين جا برو!“ و در را بست.

         پسر به خانه برگشت. او با خود گفت: ”چه كار مي‌توانم بكنم؟ در خيابان چراغ هست ولي نمي‌شود در خيابان درس خواند، همه‌ي دوست‌هايم چراغ دارند ولي آن‌ها هم دارند تكاليفشان را انجام مي‌دهند. من نمي‌توانم يك چراغ بخرم چون پولش را ندارم، چه كار كنم؟“ ناگهان ماه بالا آمد و از پنجره درون تابيد. گفت: ”خوب! حالا مي‌توانم درس بخوانم.“

         او شروع به خواندن صفحه‌ي اوّل كرد كه ناگهان ابرهاي بزرگ و سياه جلو ماه را گرفتند. پسر گفت: ”اي واي! نمي‌توانم ببينم.“ بعد جعبه‌ي كبريت را ديد و گفت: ”با اين كبريت‌ها مي‌شود ديد!“ ولي در جعبه، كبريتِ چنداني نمانده بود. پسر دو صفحه از كتابش را خواند كه كبريت‌ها تمام شد. او گفت: ”حالا چه كار كنم؟“ بعد درِ كمد را باز كرد و يك چكش و يك ميخ در آورد. او شروع به ايجادِ يك سوراخ بر ديوار بين دو خانه كرد، سوراخ خيلي بزرگ نبود و مرد ثروت‌مند نمي‌توانست آن را ببيند. نور از سوراخ روي كتاب او مي‌تابيد. او با خود گفت: ”حالا مي‌توان ديد، خواند و نوشت! درست است كه من چراغ ندارم ولي مي‌توانم ببينم!“ او دانش‌آموز بسيار باهوشي بود!

 

 

آنا و مشت‌زن .................................................. اليزابت لِيرد

 

         آنا تمام شب نخوابيد. او هيجان‌زده بود. صبح زود پدرش او را صدا‌زد. ”آنا بلند شو تا ايستگاه راه زيادي است.“ آنا سريع لباس پوشيد و آماده شد. او چون دل‌هره داشت صبحانه نخورد. او قرار بود به ديدن عمه‌اش در نايرا برود و نخستين باري بود كه تنها با قطار سفر مي‌كرد. آنا و پدرش از دهكده راه افتادند و به سمت ايستگاه رفتند. راه درازي بود و سرِ ظهر رسيدند.

         قطار خيلي زود، در حالي كه تقريباً خالي بود، رسيد و آنا سوار شد. او ترسيده بود و درحالي‌كه كوپه گرم بود، سردش شده بود، اين نخستين سفر دور از خانه‌ي او بود. پدرش گفت: ”عمه‌ات در نايرا منتظرت است. حواست باشد با هيچ غريبه‌اي حرف نزني.“ قطار راه افتاد و خيلي زود سرعتش زياد شد. آنا به پدرش نگاه كرد. او كوچك و كوچك‌تر شد تا ناپديد شد. مسافرت با قطار خيلي طولاني بود. او از پنجره بيرون نگاه كرد، زمين‌ها، درخت‌ها و دهكـده‌ها‌ به‌سرعت مي‌گذشتند. آنا پس از گذشتِ زماني طولاني، خيلي خسته شد و كم‌كم خوابش برد.

         بيدار كه شد بيرون تاريك بود. حس‌كرد گم و كوچك شده ‌است. حالا از دهكده و پدرش خيلي دور شده بود و مردي در كوپه‌اش نشسته بود كه چهره‌اي زشت داشت، خيلي عضلاني و نيرومند بود و موكوتاه. او آدم بد و خطرناكي به‌نظرمي‌آمد. او به آنا لبخند زد و گفت: ”سلام، بيدار شديد، نه؟. مي‌خواهيد كجا برويد؟“ آنا به ياد حرف‌هاي پدرش افتاد و چيزي نگفت. مرد پرسيد: ”آيا شما مي‌خواهيد به پُلُنا برويد؟“ آنا تعجب كرد و گفت: ”نه، به نايرا مي‌روم.“ مرد گفت: ”نايرا!؟ ولي ما دو ساعت پيش از نايرا گذشتيم! شما خواب بوديد.“

         آنا مي‌خواست گريه كند و خشكش زده بود. كوپه گرم بود ولي او باز احساس سرما مي‌كرد. گفت: ”از نايرا گذشتيم؟“ مرد گفت: ”بله.“ آنا به برگشتن به نايرا فكر كرد. قيمت بليط چه قدر بود. او پولي نداشت. او به عمه‌اش كه در ايستگاه نايرا منتظرِ او بود فكر كرد. مرد گفت: ”نگران نباشيد من به شما كمك مي‌كنم. اسمتان چيست؟“ آنا پاسخ داد: ”آنا.“ مرد گفت: ”اسم من هم سام است. شما مي‌توانيد به من اعتماد كنيد.“ آنا دوباره نگاهش كرد. خيلي زشت بود و خراش بلندي بر چهره‌ داشت، خطرناك به‌نظرمي‌آمد، ولي مهربان بود. آنا نمي‌دانست او خوب بود يا بد. قطار كم‌كم ايستاد و سام بلند شد و از پنجره بيرون نگاه كرد، آنا روزنامه‌اي روي صندلي سام ديد كه روي صحفه‌ي پشتي‌اش عكسي از سام چاپ شده بود كه عنوان بالاي آن، اين بود: «اين مرد يك مبارزِ بسيار خطرناك است!» حالا آنا كاملاً مطمئن شده ‌بود كه او مردي خطرناك و بد است، تبه‌كاري كه آنا بايد مراقبش مي‌بود و سريع از پيشش مي‌رفت. سام از كنار پنجره رد شد و گفت: ”داريم به پُلُنا مي‌رسيم. با من بمانيد، به شما كمك مي‌كنم.“ قطار ايستاد. آنا مي‌خواست فرار كند ولي در، بسيار سنگين بود و او نمي‌توانست بازش كند. سام كه پشت سر او ايستاده بود گفت: من بازش مي كنم.“

         وقتي آنا به درِ قطار رسيد نگهبان گفت: بليت شما كو؟ آنا بليت را داد. نگهبان گفت: اين، بليتِ نايرا است. آنا گفت: من خوابم برد و از نايرا گذشتم و پولي ندارم. سام درحالي‌كه كيفش را از جيب درمي‌آورد، گفت:من پولش را مي‌دهم. آنا تعجّب‌كرده‌بود. نگهبان تشكّركرد. سام گفت: ”با من بيا آنا.“

         آنا مي‌خواست فراركند ولي از سام مي‌ترسيد، گم و خسته شده بود. پُلُنا شهر بزرگي بود و آنا آن جا كسي را نمي‌شناخت. سام يك تاكسي گرفت و به آنا گفت: سوار شويد. آنا سوار شد، سام به راننده گفت: به هتل مشت‌زن مي‌روم آقا. تاكسي راه درازي را پيمود. خيابان‌هاي پُلُنا بزرگ و شلوغ بودند و پر از ماشين‌ و آدم‌ و مغازه. تاكسي در كوچه‌ي كوچك و تاريكي پيچيد و ايستاد. سام پياده شد و كرايه‌ي تاكسي را داد. آنا به بالا و پايين كوچه نگاه كرد. سام گفت: بيا آنا. آنا نمي‌توانست فراركند، او خسته بود و آرام حركت مي‌كرد و سام بزرگ و نيرومند بود. آنا به همراه سام وارد هتل شد.

         در هتل قهوه‌خانه‌اي بود كه خيلي تميز به نظر نمي‌آمد و دو مرد داشتند نوشيدني مي‌خوردند و بازي مي‌كردند. آن‌ها سام را ديدند. يكي از آن‌ها گفت: سلام سام! بيا و نوشيدني‌اي بنوش. آن دخترِ زيبا كيست؟. سام كتش را درآورد و نشست و گفت: سلام تاينو سلام بابز. اين آنا است، او گم شده است. آن دو به آنا نگاه كردند و خنديدند. تاينو گفت: گم شده است؟ آناي بي‌چاره! سام تو مرد خوش‌‌اقبالي هستي. نوشيدني بخور!

         سام يك صندلي به آنا داد و آنا نشست و به آن دو مرد نگاه كرد. تاينو سبيل داشت و بابز داندان نيش نداشت. آن‌ها خشن به‌ نظر ‌مي‌آمدند و داشتند نوشيدني مي‌خوردند. تاينو به آنا يك ليوان تعارف كرد و گفت: بگير آنا. كمي بنوش. آنا ليوان را كنار زد و با خود گفت: نبايد چيزي بخورم يا بنوشم. آن‌ها به من دارو مي‌دهند و من خوابم مي‌برد. سام، خدمت‌كار را صدا زد و گفت: خواهش مي‌كنم مقداري غذاي گرم و خوب براي ما بياوريد. كمي بعد خدمت‌كار با غذا آمد. بابز كمي غذا در بشقاب ريخت و به آنا داد. غذا به نظر خوب مي‌آمد و بوي خوبي هم داشت. آنا دارو را فراموش و شروع به خوردن كرد. او سريع همه چيز را تمام كرد و قاشقش را گذاشت. آن سه مرد به او نگاه مي‌كردند و مي‌خنديدند. آنا دوباره ترسيد. سام گفت:بيا آنا، شما خسته‌ايد، بايد برويد و بخوابيد. و دست آنا را گرفت. تاينو گفت: درِ اتاقش را قفل‌كن سام. در پُلُنا بايد او را جاي امني نگه‌داري. بابز خنديد و گفت: شب به‌خير آنا.

         سام آنا را به اتاقي در طبقه‌ي بالا برد. قلب آنا بسيارتند مي‌تپيد. سام با لبخند گفت: شب به‌خير آنا، نگران نباشيد. اين جا امن است. آنا چيزي نگفت، سام آدم خوبي به‌نظرمي‌آمد ولي او به ياد روزنامه افتاد. سام و دوستانش خطرناك به‌نظرمي‌آمدند و بايد فرار مي‌كرد. سام بيرون رفت، در را قفل كرد و پايين رفت. آنا روي تخت‌خواب نشست و گريه كرد.

         آن سه مرد پايين نشسته بودند، نوشيدني مي‌خوردند و بازي مي‌كردند و آنا صداي خنده‌ي آن‌ها را مي‌شنيد. بعد از زمان زيادي خوابش برد. بيدار كه شد، خورشيد داشت مي‌تابيد. از پنجره بيرون نگاه كرد. خدمت‌كار هتل در خيابان نشسته بود. او داشت سيگار مي‌كشيد و روزنامه مي‌خواند. آنا به اطرافِ اتاق كثيف نگاه كرد و چند تكّه كاغذ كوچك روي زمين ديد. گوشه‌ي اتاق ميزي بود كه چيزهايي رويش بود. فكري كرد. قلمي از روي ميز و تكه‌اي كاغذ از زمين برداشت و نوشت:

         خواهش مي‌كنم به من كمك كنيد. من مي‌خواهم به نايرا بروم، عمه‌ام آن جا منتظر من است و بايد از اين جا فرار كنم. من نه پولي دارم و نه دوستي.                    «آنا»

         او نوشته را از پنجره بيرون انداخت. خدمت‌كار، نوشته را برداشت، خواند، به بالا نگاه كرد و آنا را ديد، او به آنا لبخند زد و وارد هتل شد. آنا از بيرون اتاقش صدا‌هايي مي‌شنيد. يكي قفلِ در را باز كرد و خدمت‌كار در حالي كه كسي پشت سر او روي پله‌ها بود وارد شد. آنا با خود گفت: شايد او پليس باشد! او با خودش پليس آورده است. آنا جلو دويد. كسي كه پشتِ سرِ خدمت‌كار بود سام بود و نوشته در دستش بود، او گفت: عصر به‌خير آنا، شما خيلي خوابيديد و حتماً گرسنه‌ايد، بياييد و مقداري غذا بخوريد. ما به‌زودي از اين جا مي‌رويم.خدمت‌كار به سام لبخند زد و آنا فهميد كه خدمت‌كار نمي‌خواست به او كمك كند، او و سام با هم دوست بودند. آنا با سام و خدمت‌كار پايين رفت. آن‌ها مقداري غذا به او دادند ولي گرسنه‌ نبود و چيزي نخورد. سام به خيابان رفت. آنا صدايي شنيد. سام داشت با يك مرد حرف مي زد، ولي آن‌ها چه نقشه‌ا‌ي مي‌كشيدند؟ سام برگشت و گفت: بيا آنا، بايد برويم. تاكسي منتظر آن‌ها بود. وقتي سوار شدند آنا پرسيد:داريم كجا مي‌رويم؟ سام به او نگاه كرد و گفت: بعداً شما را پيش عمه‌تان مي‌برم، ولي اوّل كارِ مهمي دارم كه بايد انجام بدهم. و لبخندي زد كه فشار آن باعث شد چهره‌اش زشت به نظر برسد.

         تاكسي خيلي زود ايستاد و آن‌ها پياده شدند و ديدند جلو ساختمان بزرگي هستند. نوشته‌اي جلو ساختمان بود:

«سام (مبازر) و دني (ببر) ساعت سه با هم مي‌جنگند!»

         آنا تازه فهميد كه او مشت‌زن است. مبارزِ خطرناك يعني مشت‌زن خوب. سام، تبهكار نبود. آنا با سام وارد ساختمان شد. آن جا سالنِ خيلي بزرگي بود. سالن پر از صندلي بود و وسطش رينگ مشت‌زني. تاينو و بابز منتظرشان بودند. سام به آنا گفت: شما اين جا باشيد. تاينو و بابز مراقبتان هستند. من بايد بروم.

         تاينو و بابز به سام دست دادند و بابزگفت: موفق باشي. تاينو گفت: تو خواهي برد. آنا براي نخستين بار به سام لبخند زد و گفت: موفق باشي سام. تاينو و بابز آنا را روي صندلي‌اي كه كنارِ رينگ بود بردند و آن جا نشستند. تاينو يك طرف آنا نشست و بابز طرف ديگرش. آنا هم سريع سر جايش نشست. آن‌ها، درحالي‌كه با هيجان بسيار حرف مي‌زدند، منتظر ماندند.

         تاينو گفت:سام مي‌بَرد. بابز گفت: معلوم است مي‌برد. او بهترين مشت‌زن كشور است. آنا به حرف‌هايشان گوش مي‌داد. سام معروف بود! تاينو گفت: همه ‌خواهان پيروزي او هستند.“ بابز گفت: ”درست است. سام مشت‌زني عالي، و انساني خوب است.“ تاينو گفت: ”من ماجرايي از او مي‌دانم: شبي سام خواب بود كه از بيرون صداي جيغ و داد شنيد، بلند شد و نگاه كرد ببيند چه شده. ديد خانه‌اي آتش گرفته‌است. بيرون دويد. در خانه‌ بچه‌اي بود. سام واردِ خانه شد و بچه را نجات داد ولي شديداً آسيب ديد. صورتش سوخت و خراشي بد بر آن افتاد.“ بابز گفت: ”سام بي‌چاره! پس زشتيِ چهره‌‌ي او از اين است!“ هردو خنديدند. آنا گوش مي‌داد و حالا به همه چيز پي‌برده‌بود. او پيش سام در امان بود و برايش ناراحت شده بود. آنا پرسيد: ”مسابقه زود شروع مي‌شود؟“ تاينو گفت: ”بله، خيلي زود.“

         سالن پر بود و پسربچه‌ها سيگار و شيريني مي‌فروختند. همه مي‌خنديدند و جُك مي‌گفتند و داور هم در رينگ منتظر بود. تماشاچيان هيجان‌زده بودند و فرياد مي‌زدند: ”سام! سام! ما سام را مي‌خواهيم!“ سام وارد رينگ شد. او شلواري كوتاه و دست‌كش‌هايي بزرگ پوشيده بود. سام دستهاي خود را بالا برد.

         همه دست‌‌زنان فريادمي‌كشيدند: ”سام! سام! سام!“ مشت‌زنِ ديگر هم كه خيلي بزرگ و قوي بود، وارد رينگ شد. تاينو گفت: ”اين هم دني. مشت‌زنِ خوبي است.“ آنا نگران شد.

         بابز گفت: ”نگران نباش، آنا! سام، بهترين مشت‌زن كشور است.“ داور از دو مشت‌زن خواست وسط رينگ بيايند و چند لحظه آرام با آن‌ها حرف زد. سپس سام و دني دست دادند و عقب رفتند و منتظر ماندند. زنگ خورد و مبارزه آغاز شد.

         دني از سام كوچك‌تر بود ولي مشت‌زن خوبي بود و سريع حركت مي‌كرد و مي‌كوشيدد سام را بزند ولي او جاخالي مي‌داد. دست هاي سام بلند بود و سريع و بيش‌تر مواقع دني را مي‌زد، ولي او نمي‌افتاد. آنا با هيجانِ بسيار صندلي را محكم گرفته بود.

         سام داشت خسته مي‌شد و آرام‌تر حركت مي‌كرد. مسابقه‌ به درازا كشيد. آنا داد زد: ”زود سام! مراقب باش!“ تاينو و بابز هم داد مي‌زدند. دني ضربه‌ي محكمي زد و دماغ و چشم سام خوني شد امّا سام تسليم نشد و با تمام قدرت به دني ضربه زد.

         دني افتاد. داور شـروع به شمـردن كـرد: ”يك، دو، سه، چهار“ دني تكان‌نخـورد. ”پنج، شش، هفت“ دني سعي كرد ولي نتوانست. ”هشت، نه، ده.“ دني تكان نخورد ... و سام برنده شد.

         آنا مي‌خنديد، دست مي‌زد و فرياد مي‌كشيد: ”آفرين سام! آفرين سام!“ كسي صدايش را نمي‌شنيد. همه فرياد مي‌زدند: ”سام! ما سام را مي‌خواهيم! ما سام را مي‌خواهيم!“ تاينو و بابز آنا را به رخت‌كن پيش سام بردند. آنا گفت: ”سلام سام، كارت عالي بود.“ او تعجب كرد و گفت: ”سلام آنا، حالا فرق كرده‌اي. قبلا با من حرف نمي‌زدي.“ آنا گفت: ”ببخشيد سام من ترسيده بودم...“ سام گفت: ”مي‌دانم. من بزرگ و زشتم و تو ترسيدي. ولي من تبه‌كار نيستم آنا.“ آنا دوباره گفت: ”ببخشيد سام، من اشتباه كردم، ولي حالا نمي‌ترسم.“ سام خوش‌حال شد و گفت: ”بيا آنا. حالا به نايرا مي‌رويم. عمه‌ات منتظر است.“ آنا با تاينو و بابز خداحافظي كرد و همراه سام سوار تاكسي شد. راه درازي تا نايرا بود و آنا از سام سوال‌هاي زيادي پرسيد. آن ها حرف زدند و زدند تا شب كه به نايرا رسيدند. هوا تاريك بود. سام نايرا را مي‌شناخت و سريع خانه‌ي عمه‌ي آنا را پيدا كرد. آن‌ها در زدند، در باز شد و عمه‌ي آنا دم در آمد و در حالي كه گريه مي‌كرد، گفت: ”اُه آنا! آنا! خدا را شكر! بالاخره آمدي.“ سپس سام را ديد. او وحشتناك به نظر مي‌آمد. پس از مبارزه صورت او بريده و كوبيده شده بود. عمّه‌ گفت: ”آنا اين مرد كيست؟“ آنا گفت: ”عمه عصباني نشويد، اين سام است، من در قطار خوابم برد و از ايستگاه نايرا گذشتم. سام كمك كرد و مرا به هتل برد و مرا با تاكسي اين جا آورد.“ عمه،‌ باز هم به سام نگاه كرد و گفت: يك لحظه صبر كن، ببينم! او داخلِ خانه دويد و با روزنامه‌اي‌ كه عكس سام در صحفه‌ي پشتي‌ِ آن بود، بازگشت.

         او گفت: آيا شما سام مشت‌زن هستيد. سام گفت: بله، خودم هستم. عمه‌ي آنا تعجّب كرد. سام آدم بزرگ و معروفي شده بود. عمّه گفت: ”بيا داخل سام. خواهش مي‌كنم بنشين. چاي مي‌خوري؟“ آنا همراه عمه‌اش و سام در اتاق نشست و چيزي نگفت، او خيلي خوش‌حال بود. عمه‌ي آنا از سام سؤال هاي زيادي پرسيد و خيلي خنديد. او از سام خوشش ‌آمد. داشت دير مي‌شد و سام گفت: ”بايد بروم آنا. مي‌توانم باز هم بيايم و شما را ببينم.“ آنا با لبخند گفت: ”بله، سام.“

 

 

آخرين عكس ................................................. برنارد اسميت

 

         عصرِ شنبه است. مارتين و خواهرش،پم،امروز به كمبريج رفته‌اند و در حال تماشاي ساختمان‌هاي قديمي شهر هستند. پم دوربيني دارد. او عكّاسي را دوست دارد و عكس‌هاي قشنگي مي‌گيرد. امّا گاه خيلي خوب نيستند و مارتين به آن‌ها مي‌خندد.

         ساعت پنج است. پم و مارتين دارند به خانه برمي‌گردند. آن‌ها بعد از يك روزِ طولاني، خسته شده‌اند. آن‌ها در باغِ كنارِ ايستگاه اتوبوس هستند. پم مي‌گويد: ”بيا آخرين عكس را از تو بگيرم.“ مارتين مي‌گويد: ”اي واي! دوباره! نه!“ پم مي‌گويد: ”بيا ديگر آخري است. مي‌خواهم فيلم تمام شود.“ مارتين هم مي‌گويد: ”خيلي خوب.“ او جلو گل‌ها مي‌ايستد. پم مي‌گويد: ”نگاه كن.“ و مي‌گيرد. مردي با كوله‌پشتيِ بزرگي ردميشود. پم مي‌گويد: ”اي واي! حالا از آن مرد عكس گرفته‌ام، نه از تو!“

         آن مرد با عصبانيت به پم نگاه مي‌كند و بي اين كه حرفي بزند، از كنـارِ جاده، راه خود را ادامـه ‌مي‌دهد. مارتيـن مي‌گويد: ”او آدمِ خوبي به‌نظرنمي‌آيد، نه؟“ پم در پاسخ مارتين مي‌گويد: ”من هم همين گونه مي‌انديشم. و اين هم، آخرين عكس بود.“

         آن مرد كه كلاهي آبي و عينكي آفتابي دارد، به سمت اتوبوس مي‌رود. مارتين مي‌گويد: ”بيا برويم.“ آن‌ها به ايستگاه اتوبوس مي‌روند. مارتين مي‌گويد: ”آن مرد دارد سوار اتوبوس مي‌شود، او به آبردين مي‌رود.“ پم مي‌گويد: ”خوب است شهري دور از اين جا و دور از من.“ او از دستِ آن مرد عصباني است.

         پم، سه روز بعد عكس‌هايش را از عكاسي مي‌گيرد و به مارتين مي‌گويد: ”به اين‌ها نگاه كن، عكس‌هايي هستند كه در كمبريج گرفتيم.“ مارتين مي‌گويد: ”همه‌ي آن‌ها عالي هستند به‌جز آخري كه آن مرد با كوله‌پشتي‌اش در آن افتاده است.“

         آن مرد جلوي مارتين را گرفته و مارتين پشت كوله‌پشتي قرار گرفته است و پيدا نيست. مارتين مي‌گويد: ”يك لحظه صبر كن. من عكس اين مرد را در روزنامه ديده‌ام. روزنامه‌ي امروز را داري؟“ پم مي‌گويد: ”روز‌نامه‌ي امروز؟ اين جا است. براي چه مي‌خواهي؟“ مارتين مي‌گويد: ”به عكس نگاه كن، پم!“

پم از او مي‌پرسد: ”اين مرد كي است؟“ مارتين پاسخ مي‌دهد:

 ”در روزنامه نوشته شده كه نامش آلن ‌راك است و در بانكي در لندن كار مي‌كند ولي دو‌شنبه صبح غيبش زده است. كارمندها مي‌گويند نمي‌دانند كجا است و با خودش صد هزار پوند برده‌است. پليس، هم‌اكنون در جست‌و‌جوي او است.“

         پم مي‌گويد: ”اين همان مردي است كه در عكس من است؟او نه ريش دارد و نه مو.“ مارتين مي‌گويد: ”به گوش و دماغش نگاه كن. خودش است، من مي‌دانم.“ مارتين فكري به ذهنش مي‌رسد. مدادي مي‌آورد و شروع به كشيدن چيزي روي روزنامه مي‌كند. پم مي‌پرسد: ”چه مي‌كني؟“ مارتين مي‌گويد: ”نگاه كن، من دارم عينكي آفتابي و ريشي كوتاه كه در دو روز در آمده، مي‌كشم. و حالا هم كلاهي روي سرش. مي‌بيني؟ حالا به دو عكس نگاه كن.“ پم مي‌گويد: ”راست مي‌گويي. خودش است، آلن راك. بيا برويم و عكس‌ها را به پليس بدهيم.“

         در ايستگاه پليس آن‌ها با يك پليس حرف مي‌زنند. آن‌ها عكسي را كه پم گرفته، روي ميز مي‌گذارند و ماجرا را تعريف مي‌كنند. پليس مي‌گويد: ”اين آلن راك است. يك‌شنبه ساعت پنج در كمبريج. پرسش اساسي اين است كه الآن كجا است؟“ پم مي‌گويد: ”در آبردينِ اسكاتلند يا اطرافِ آن.“ آن‌ها جريانِ اتوبوسي را كه به آبردين مي‌رفت، به پليس مي‌گويند. پليس مي‌گويد: ”در اين عكس او يك كوله‌پشتي و يك چادر دارد. پس به هتل نرفته است، او چادر زده‌است. اگر بخت با ما يار باشد، اين مرد هنوز در اسكاتلند است، بايد زنگ بزنم.“ آن گاه با ايستگاهِ پليسِ آبردين تماس مي‌گيرد و به آن‌ها اعلام مي‌كند كه: ”آلن راك آن جا است و احتمالاً هم در چادر به‌سرمي‌برد. اين را نيز آگاه باشيد كه اين مرد هم‌اكنون ريشي كوتاه دارد.“

         فرداي آن روز، آلن راك، با همان كوله‌پشتيِ پر از پول‌ دزديده‌شده‌ از بانك، نزديك كوه‌هاي آبردين دستگير مي‌شود.

         روز بعد، تمام داستان با عكسي از خود پم و مارتين و اين عنوان در روزنامه چاپ مي‌شود: ”دخترِ عكاس از آلن راك عكس مي‌گيرد و پليسِ آبردين پول بانك را پيدا مي‌كند.“

         كاركنان بانك بسيار خوش‌حال هستند و به آن‌ دو، هزار پوند مي‌دهند. پم با خنده مي‌گويد: ”جدا از همه‌ي اين‌ها، عكسِ آخري عكسِ خوبي بود. حالا مي‌توانم دوربين جديدي بخرم.“

 

 

عدد شانس ........................................................ جان مايلْنِه

 

         قهوه‌خانه‌ي كلمبو هميشه شلوغ است و ميزهاي آن هم هميشه پر. مردان و زنان خوش‌لباسي آن جا هستند. آنان قهوه مي‌نوشند، بستني مي‌خورند و روزنامه مي‌خوانند. چارلي در قهوه‌خانه ننشسته‌است و خوش‌لباس هم نيست. او در پياده‌رو بيرون قهوه‌خانه روي جعبه‌ا‌ي كوچك نشسته‌است. چارلی ، واكسي است. او كفش واكس مي‌زند. او به مدرسه نمي‌رود و تمام روز كار مي‌كند. كفش‌هاي مردانه و زنانه واكس مي‌زند. كفش هاي سياه، قهوه‌اي و آبي. چارلی با صدايي بلند مي‌گويد: ”واكس! واكس! ده سنت، ده سنت، ده سنت براي هر واكس.“ مردي از داخلِ قهوه‌خانه چارلی را صدا مي‌كند. چارلی آن جا مي‌رود و جعبه را جلو پاهاي مرد مي‌گذارد. مرد پاهاي خود را روي جعبه مي‌گذارد. كفش‌هايش سياه و كثيف هستند و چارلی آن ها را تميز مي‌كند. آن مرد ده سنت به چارلی مي‌دهد و او آن را در جعبه‌ مي‌گذارد و به پياده‌رو برمي‌گردد. پيرمردي در پياده‌رو دارد به‌آرامي راه مي‌رود و تخته‌اي بزرگ را با خود حمل مي‌كند. نوشته‌اي روي تخته است. او بليت بخت‌آزمايي مي‌فروشد. يك مرد خوش‌لباس از داخل قهوه‌خانه صدايش مي‌كند و بليت‌فروش به آن مرد يك بليت مي‌دهد و آن مرد به بليت‌فروش يك دلار مي‌دهد. مردِ خوش‌لباس عجله دارد و تاكسي منتظرش است. آن مرد با شتاب بليت را در جيبش مي‌گذارد و در تاكسي مي‌نشيند. باد بليت را مي‌برد. چارلی آن را برمي‌دارد و دست‌هايش را تكان‌مي‌دهد و بلند داد مي‌زند ولي آن مرد صداي چارلي را نمي‌شنود و تاكسي از آن جا دور مي‌شود. چارلی در پياده‌رو ايستاده‌است و بليت در دستش.

         قهوه‌خانه نيمه‌شب بسته مي‌شود. خانه‌ي چارلی از آن جا دور است و او مثل هر شب راه زيادي را تا خانه پياده مي‌رود. مادر‌ش منتظر است. چارلی تمام پول خود را به مادرش مي‌دهد. چارلی پدر ندارد او فقط چند خواهر و برادر دارد كه از خودش كوچك‌تر هستند. مادر به پول نياز دارد تا بتواند غذا تهيّه كند. چارلی بليت را به مادر‌ نشان مي‌دهد و شماره‌ها را مي‌خواند: ”هفت، پنج، سه، هشت، يك، دو، نه، چهار، شش. راستي، آيا اين شماره برنده مي‌شود؟“ مادرش مي‌گويد: ”شايد برنده شود. فردا شنبه بيست و يكم است. شايد فردا بخت با ما يار باشد.“

         چارلی خيلي خسته است او سرش را روي بالش مي‌گذارد و خوابش مي‌بَرَد. خواب مي‌بيند كه بزي وارد خانه شده و بليت را پيدا كرده است و دارد مي‌خورد. بز، عدد شش، چهار و نه را مي‌خورد. چارلی از خواب مي‌پرد. بليت روي جعبه نيست. كجا است؟ چارلی به محلّ قرعه‌كشي مي‌رود و مادرش را آن جا مي‌بيند. بليت پيش او است. يك نفر دارد شماره‌ها را با صداي بلند مي‌خواند: ”هفت، پنج، سه، هشت، يك، دو، نه، چهار.“

         آيا امكان دارد شماره‌ي بعدي شش باشد؟آيا آن عدد برايشان شانس مي‌آورد؟ آيا براي آن‌ها روز خوبي خواهد بود؟

 

 

بهترين هديه ......................................................... جودي نَيِر

 

         سال‌ها پيش پادشاهي زندگي مي‌كرد كه دختري داشت. او پدرِ خوبي بود. دخترش مي‌خواست ازدواج كند و پادشاه و همسرش مي‌خواستند در اين كار كمكش كنند. پادشاه گفت: ”هركس شگفت‌آورترين هديه را بياورد مي‌تواند دخترم را ببيند و اگر دخترم به او علاقه‌مند شد، مي‌توانند ازدواج كنند.“ مردم هدايايِ مخصوصي به قصر مي‌فرستادند. كاسه‌هاي سفالي، ليوان، ساعت، و سكه‌هاي زيبا. ولي هيچ‌كدام چندان خوب نبود.

         در شهري كوچك سه برادر زندگي مي‌كردند. آن‌ها تصميم گرفتند به خريد بروند. بزرگ‌ترين برادر بلند‌قدتر از بقيه بود و موهاي فرفري و سياه داشت. او آيينه‌اي مخصوص انتخاب‌كرد كه مي‌توانست با آن همه جا را ببيند. دوّمي كوتاه‌تر از دو تاي ديگر بود و موهاي قهوه‌ايِ بلند داشت. او قاليچه‌ا‌ي سرخ و زيبا خريداري‌كرد كه مي‌توانست با آ همه جا پروازكند. كوچك‌ترين برادر، موهاي لَخت و كوتاهي داشت و نمي‌دانست چه بخرد. ناگهان صداي مردي را شنيد كه داد مي‌زد: ”ليمو!ليمو!“ او پرسيد: ”اين ليموها چه ويژگيِ مخصوصي دارند؟“ مرد گفت: ”آبِ اين ليموها، همه‌ي بيماري‌‌ها را درمان مي‌كند.“ كوچك‌ترين برادر ليمويي برداشت. بزرگ‌ترين برادر در آيينه نگاه كرد و ديد كه دخترِ پادشاه، بيمار است! برادرِ دوّم گفت: ”شتاب كنيد! ما بايد هر چه زودتر به آن جا برويم.“ سه برادر، سوارِ قاليچه شدند و به‌زودي خود را به كاخ رساندند.

         كوچك‌ترين برادر گفت: ”اين ليمو را بگيريد. آبِ اين ليمو، حالِ دخترِ شما را خوب مي‌كند.“ ليمو اثر كرد و حالِ شاهزاده خانم خوب شد و وقتي پادشاه فهميد سه برادر براي چه به آن جا آمده‌اند، گفت: ”براي آيينه و قاليچه ممنونم، ولي اين ليمو بود كه حالِ دخترم را خوب كرد. شگفت‌آورترين هديه، آن بود.“ شاهزاده خانم عاشقِ كوچك‌ترين برادر شد و با هم ازدواج كردند. تمامِ نزديكان در جشن حاضر شدند. اين شگفت‌آورترين جشني بود كه كسي تا آن وقت ديده بود.

 

مولان ...................................................... جانت هاردي گولد

 

         داستان، با هووا مولان، دختر جواني در چين باستان، آغاز مي‌شودكه با پدر و مادر، خواهر بزرگ‌تر و برادر كوچك‌ترش، زيونگ، در روستايي زندگي مي‌كند. روزي او در اتاق به دوختِ لباس براي فروش سرگرم است كه ناگهان صدايي مي‌شنود. از پنجره نگاه مي‌كند. عدّه‌ي زيادي دارند رو به پايين مي‌دوند. او سان ينگ را مي‌بيند و مي‌پرسد:”چه شده‌است؟“ دوست مولان مي‌گويد:”زود باش بيا و ببين“. مولان دنبال سان ينگ مي‌رود. خيلي ‌زود به جمعيّتي مي‌رسند كه به فهرستي بلند بر درختي مي‌نگرند. پيرزني مي‌گويد: ”برو كنار، نمي‌ببينم.“ مرد جلوِ او داد مي‌زند: ”ساكت!“ مولان مي‌گويد: ”چيست؟“ و سان ينگ پاسخ مي‌دهد: ”دشمنان حمله‌ور شده‌‌اند و بايد با آنان بجنگيم. امپراتور، ارتشي بسيار بزرگ نياز دارد. يك مرد از هر خانواده بايد فردا به ارتش بپيوندد. اسم تمام مردان روستا در فهرست ديده‌مي‌شود.“ مولان جلو همه مي‌رود و فهرست را مي‌خواند و مي‌گويد: ”اُه، نه! نگاه كنيد، نام پدر من، اوّل است، ولي او پير و بيمار است و نمي‌تواند بجنگد و برادرم، زيونگ، هم بچه‌ است. چه كنم؟“ سان ينگ مي‌گويد: ”شما بايد به فكر نقشه‌ا‌ي باشيد.“

         او به خانه مي‌دود و به خانواده‌اش مي‌گويد: ”خبر بدي دارم. امپراتور ‌خواسته‌ كه از هر خانواده مردي به جنگ برود.“ پدر مي‌گويد: ”پس من بايد بروم.“ مادر مي‌گويد: ”ولي تو بيماري و نمي‌تواني.“ پدر مي‌گويد: ”ولي اگر نروم، امپراتور مجازاتمان مي‌كند.“ مولان ‌مي‌گويد: ”اشكالي ندارد. من جوانم و مي‌توانم جاي پدر بروم.“ مادر مي‌پرسد: ”ولي چه جور؟ تو دختر هستي.“ او مي‌گويد: ”مي‌توانم مرد باشم. هنگام راه رفتن سر خود را بالا بگيرم و موقع حرف زدن هم مثل يك مرد فرياد بزنم و لباس سربازي بپوشم.“پدر مي‌گويد: ”تو دختر خيلي شجاعي‌ هستي و مي‌تواني به ارتش بپيوندي و نام خانواده‌ي ما را نجات بدهي.“ زيونگ مي‌گويد: ”من هم مي‌توانم به ارتش بپيوندم؟“ مولان با خنده مي‌گويد: ”تو پسري و وقتي بزرگ شدي، مي‌تواني.“ مادر مي‌گويد: ”خواهش مي‌كنم حواست به خودت باشد.“ پدر،كمي پول به او مي‌دهد و مي‌گويد: ”براي پيوستن به ارتش بايد آماده شوي.“ مولان براي خريدِ اسب به بازار مي‌شتابد. مردي، او را صدا مي‌زند و مي‌گويد: ”ببين. اين، بهترين اسبِ دهكده است.“ مولان مي‌پرسد: ”مي‌توانم سوارش شوم.“ او مي‌گويد: ”بله.“ مولان سوار مي‌شود و مي‌گويد: ”عالي ست! قيمتش چند است؟“ مولان، براي اسب جديد، زين قشنگي هم مي‌خرد. در بازگشت، سان ينگ را مي‌بيند. سان ينگ داد مي‌زند: ”مولان، اسب جديد خريدي! كجا مي‌روي؟“ مولان درگوشش مي‌گويد: ”اين، يك راز است. نقشه‌‌ام اين است كه به جاي پدرم به ارتش بپيوندم.“ او مي‌گويد: ”مولان، تو خيلي شجاع و باهوش هستي. حواست به خودت باشد، موفق باشي!“ روز بعد، مولان، آماده‌ي رفتن است. زيونگ با گريه مي‌گويد: ”ما را فراموش‌نكن.“ مادر مي‌گويد: ”زود برگرد.“ مولان، خداحافظي مي‌كند و به‌سرعت، دور مي‌تازد.

         مولان دو روز از روي تپه‌هاي سياه و عرض رودخانه‌ها در شب تيره و برف مي‌تازد و ... ناگاه پيش رويش صدها روشنايي كوچك مي‌بيند. هزاران سرباز و چادر در كنار رودخانه‌ي زرد. نور از آتش‌هاي آن‌ها است. مولان از اسب فرودمي‌آيد. پسري جوان داد مي‌زند: ”سلام. بيا و به ما بپيوند. من يه مينگ هستم. دوست داري يك ليوان نوشيدني داغ بنوشي؟“ مولان مي‌گويد: ”بله لطفا. من هووا مو- ، ببخشيد ... هووا هو هستم.“ يه مينگ مي‌گويد: ”بيا كنار آتش بنشين.“ و به سربازان كنارش مي‌گويد: ”اين، هووا هو است.“ سربازان مي‌گويند: ”خوش آمدي برادر.“ مولان آن شب در يكي از چادرها مي‌خوابد و با خود مي‌ا‌نديشد: ”همه چيز خوب پيش مي‌رود. من دختر هستم ولي هيچ كس از رازم خبر ندارد.“ صبح، يه مينگ زود بيدار مي‌شود و مي‌گويد: ”هووا هو، بيداري؟ ما بايد آماده شويم زيرا دشمنان نزديكند.“ همه‌ي سربازان براي جنگ آماده مي‌شوند. سپس ژنرال ارتش چين با افرادش حرف مي‌زند. او فرياد برمي‌آورد: ”آيا آماده‌ي جنگ هستيد؟“ آن‌ها فرياد مي‌زنند: ”بله.“ همان روز دو ارتش با هم رودررو مي‌شوند. جنگ طول مي‌كشد و مولان شجاعانه مي‌جنگد. پس از چند ساعت چيني‌هاي بسياري كشته‌شده‌اند. مولان به آن‌ها نگاه مي‌كند و با خود مي‌گويد: ”اُه، نه! چه كاري از من برمي‌آيد؟“ او ناگهان به سوي دشمنان مي‌تازد‌ و مي‌گويد: ”سربازان شجاع، همراه من بياييد.“ سربازان به‌سرعت در پي مولان مي‌تازند. او پيشاپيش و در كنار يه مينگ مي‌جنگد. يك سرباز دشمن مي‌خواهد يه مينگ را بكشد. مولان داد مي‌زند: ”بپا!“ يه مينگ ‌سريعاً دور مي‌شود و فرياد مي‌زند: ”متشكرم!“ پس از چند ساعت ارتش چين در جنگ پيروز مي‌شود. همه‌ي سربازان سوي مولان مي‌آيند و فرياد مي‌زنند: ”تو قهرمان ما هستي و حالا ما مي‌توانيم در هر جنگي پيروز شويم.“

         مولان در نبرد‌هاي زيادي شركت‌مي‌كند. يه مينگ هميشه كنار او مي‌جنگد. سربازان مي‌گويند: ”هووا هو، تو بسيار باهوش و شجاع هستي و بايد در همه‌ي جنگ ها ما را رهبري‌كني.“ پس از چند سال، مولان، ژنرال مي‌شود. او دشمنان را از چين بيرون مي‌كند. در سراسر كشور، سخن از اين سربازِ معروف است ولي هيچ كس از راز مولان خبر ندارد.‌ كسي اسم واقعي او، مولان، را نمي‌داند. روزي سربازي به ديدار او مي‌آيد و مي گويد: ”پيغامي از امپراتور براي شما دارم.“ مولان مي‌پرسد: ”چيست؟“ سرباز مي‌گويد: ”شما بايد به قصر امپراتور برويد.“ مولان و يه مينگ اسب مي‌تازند تا به قصر مي‌رسند. امپراتور مي‌گويد: ”هووا هو، نام شما همه جا هست. شما شجاع‌ترين سرباز چين هستيد. حالا كشور ما امن است و من بايد از شما سپاس‌گزاري كنم.“ مولان به امپراتور تعظيم مي‌كند و مي‌گويد: ”يك سرباز بايد به خاطر كشورش زندگي كند و بجنگد.“ امپراتور مي‌پرسد: ”و من چه كاري براي شما مي‌توانم انجام بدهم؟ مي‌خواهيد وزير شويد يا خانه‌ا‌ي بزرگ مي‌خواهيد؟“ مولان مي‌گويد: ”نه، متشكّرم. ولي چيزي هست ... .“ امپراتور مي‌گويد: ”چيست؟“ مولان مي‌گويد: ”مي‌خواهم پيش خانواده‌ام برگردم. پدرم، پير است و به كمك من نياز دارد.“ امپراتور مي‌گويد: ”پس، ارتش را رها كن و به خانه برگرد. خواهش مي‌كنم اين بهترين اسب من را هم ببر.“ مولان مي‌گويد: ”اُه، سپاس‌گزارم. اين اسب، بسيار زيبا است.“

         روز بعد، او آماده‌ي سفر است. يه مينگ، براي خداحافظي مي‌آيد و مي‌گويد: ”براي نجات جانم متشكّرم. من را فراموش نكن.“ مولان مي‌گويد: ”من چه جور مي‌توانم تو را فراموش‌كنم؟ تو تنها دوست واقعي من هستي.“ و سفرِ درازش را آغازمي‌كند. هنگام گذشتن از دهكده‌ها مردم از خانه‌ها بيرون مي‌آيند و او را مورد تشويق قرارمي‌دهند و با هيجان مي‌گويند: ”نگاه كنيد! اين، ژنرالِ بلندآوازه، هووا هو است. او قهرماني راستين است.“ چيزي نمي‌گذرد كه خانواده‌اش خبر را از مسافري مي‌شنوند. آن‌ها جشن بزرگي برپامي‌كنند. برادرش، زيونگ، حالا مردي جوان است و ترقه‌هاي آماده، جلو دروازه مي‌گذارد. زيونگ هر روز مي‌پرسد: ”مولان كي به خانه مي‌آيد؟“ روز بعد، مولان به دهكده مي‌رسد. زيونگ بيرون مي‌دود تا او را ببيند. مولان سوي خانه مي‌رود. زيونگ در ميان صداي ترقه‌ها مي‌گويد: ”به خانه خوش ‌آمدي.“ مادر مي‌گويد: ”دخترمان را ببين.“ پدر مي‌گويد: ”او حالا ژنرال مهمّي است و سوار بهترين اسب كشور.“

         مولان با لبخند مي‌گويد: ”حالا من ژنرال مهمّي هستم، ولي شما به‌زودي دختر واقعي‌تان را مي‌ببينيد.“ او به اتاق قديمي‌‌‌اش‌ مي‌رود. نخست، لباس‌هاي سربازي‌ را درمي‌آورد، بعد پيراهني قشنگ مي‌پوشد و موهاي بلند و سياهش را شانه‌مي‌كند. از اتاق كه بيرون مي‌آيد، زيبا شده‌است. خانواده‌ با خوشحالي مي‌گويند: ”تو باز دختر ما هستي.“ پدر مي‌گويد: ”وقتِ آغاز جشن است.“ مادر مي‌گويد:”مولان، تو بايد كنار پدر بنشيني.“ آن‌ها ساعت‌ها به سخن گفتن و خوردن مي‌پردازند. مولان همه چيز را برايشان مي‌گويد. مولان از اين كه باز به خانه برگشته‌است، ‌خوش‌حال است. هر روز به پدرش كمك مي‌كند. روزي مولان در اتاقش در حال لباس دوختن است كه ناگهان صداي اسبي را در خيابان مي‌شنود. مردي جوان فرياد مي‌زند: ”سلام. كسي خانه است؟“ مولان، دم دروازه مي‌رود. يه مينگ است كه مي‌گويد: ”من دنبال سربازي جوان مي‌گردم به نام هووا هو ...“ و مي‌ايستد. ولي اين تويي! هووا هو، و زن!“ او مي‌گويد: ”بله!“ و مي‌خندد: ”بيا، همه چيز را توضيح مي‌دهم.“ مولان و يه مينگ مدّت زيادي با هم حرف مي‌زنند. آن ها تمام ماجراها و نبردها را به‌يادمي‌آورند. يه مينگ مي‌گويد: ”خوب است كه باز با بهترين دوستم حرف مي‌زنم.“ و به مولان لبخند مي‌زند. بعد هم او با خانواده‌ي مولان ديدار مي‌كند و مي‌گويد: ”از ديدن شما بسيار خوش‌حالم. شما دختر خيلي شجاعي داريد.“ پدر مولان مي‌گويد: ”سپاس‌گزارم.“ يه مينگ يك هفته آن جا مي‌ماند. همه‌ي خانواده، او را دوست دارند. روزي او از مولان درخواستِ ازدواج مي‌كند و مولان به او مي‌گويد: ”نمي‌دانم. آيا مي‌توانم با بهترين دوستِ سربازي‌ِ خود ازدواج كنم؟ بايد به پدرم بگوييم.“ يه مينگ پيش پدر مولان مي‌رود. پدر مولان مي‌گويد:”البته كه مي‌تواني با دخترم ازدواج ‌كني و با لبخند مي‌گويد: ”به مولان بگو پيش من بيايد.“ آن شب مولان و پدرش تا ديروقت حرف مي‌زنند. فرداي آن، يه مينگ دوباره از مولان خواهانِ ازدواج مي‌شود و مولان هم مي‌پذيرد و مي‌گويد: ”حقيقتاً خوش‌حالم. حالا تو مي‌تواني بهترين دوست و همسرم باشي.“ مولان با يه مينگ ازدواج مي‌كند و همه‌ي اهالي دهكده هم به عروسي مي‌روند. آن‌ها داراي سه فرزند مي‌شوند و سال‌هاي بسيار به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي‌كنند. و هنوز هم كه هنوز است، پس از گذشتِ سالياني بسيار، مردم اين سرزمين از هووا مولان، شجاع‌ترين دختر چين مي‌گويند.

 

 

عالي‌جناب بائو و سنگ ...................................... جان اسكات

 

         عالي‌جناب بائو در جنوب چين زندگي مي‌كند. او قاضي عادلي است و مورد علاقه‌ي زيادِ مردم. روزي او و خدمت‌كارش پسربچّه‌اي را كه معمولاً در خيابان روغن مي‌فروشد، در حال گريه مي‌بينند. عالي‌جناب بائو مي‌پرسد: ”پسر جان، چرا گريه مي‌كني؟“ پسر مي‌گويد: ”من هر بعد از ظهر سرم را روي اين سنگ مي‌گذارم و مي‌خوابم و هميشه پولم را كنارم مي‌گذارم امّا حالا اين جا نيست!“ عالي‌جناب بائو مي‌گويد: ”مي‌فهمم. پس، اين سنگ دزد است!“ او سرِ سنگ داد مي‌زند: ”پولِ بچه پيش تو است؟ جواب مرا بده!“ مردمي كه آن جا هستند، مي‌شنوند و مي‌خندند. آن‌ها بلند مي‌گويند: ”عالي‌جناب بائو چه مي‌گويد؟ او ديوانه شده‌است!“ عالي‌جناب بائو رو به آن‌ها مي‌كند و مي‌گويد: ”به من مي‌گوييد ديوانه؟ هر يك از شما را، سكه‌اي يك سِنتي جريمه مي‌كنم!“ خنده‌ها قطع‌‌مي‌شود. خدمت‌كارِ عالي‌جناب بائو درِ كيفِ خود را باز مي‌كند. عالي‌جناب بائو به حاضران مي‌گويد: ”سكه‌ها را در اين بيندازيد.“ مردم بي هيچ حرفي سكه‌هاي خود را در كيف مي‌اندازند. عالي‌جناب بائو با دقّتِ تمام نگاه مي‌كند. وقتي مردي سياه‌پوش سكه‌اش را در كيف مي‌اندازد، عالي‌جناب بائو به او نگاه مي‌كند و مي‌گويد: ”دزد تويي!“ مردم با شگفتي مي‌پرسند: ”امّا شما از كجا مي‌دانيد؟“ او با دقّت سكه‌ي آن مرد را از كيف درمي‌آورد و مي‌گويد: ”به روغنِ روي اين، نگاه كنيد! آن پسر، روغن‌فروش است و دست‌هايش هميشه روغني است،‌ بنابراين، اين سكه‌ به او تعلّق دارد و اين مرد هم دزد است.“ مردم، خشمگينانه رو به سوي مرد سياه‌پوش برمي‌گردانند. او مي‌ترسد و سريع پول‌ها را از كتش درمي‌آورد و پس مي‌دهد. پسرك روغن‌فروش، بسيار خوش‌حال مي‌شود و به عالي‌جناب بائو مي‌گويد: ”متشكّرم! متشكّرم!.“ و به سوي خانه‌اش مي‌دود.

 

 

تام بلاد ............................................................ جان اسكات

 

         تام بلاد پس از شركت در جنگِ داخليِ انگلستان به خانه‌ برمي‌گردد. او زنش را صدا مي‌زند: ”كجايي؟“ امّا نه چيزي در خانه هست نه كسي. او به عكس همسرش مي‌نگرد و مي‌گويد: ”بايد پيدايش كنم، امّا كجا؟ شايد در لندن باشد!“ تام مي‌رود تا دنبال او بگردد، امّا كمكي از دست كسي برنمي‌آيد. پس از سه روز طولاني، مردي خبر خوشي برايش مي‌آورد. او خانه‌اي را به او نشان مي‌دهد و مي‌گويد: ”زنت در آن خانه‌ زندگي مي‌كند.“ تام همسرش را در اتاقي كوچك مي‌يابد و مي‌پرسد: ”اين جا چه مي‌كني؟“ او مي‌گويد: ”تام، ما پولي نداريم. پادشاه، خانه و همه چيزمان را گرفته‌است. افرادِ او همه‌ چيزِ بازندگانِ جنگِ داخلي را مي‌گيرند.“ تام خشمگين مي‌شود: ”حالا كه پادشاه، همه چيز مرا مي‌دزدد من هم بايد چيزي از او بدزدم.“ روز بعد لباسش را عوض‌مي‌كند. زنش مي‌پرسد: ”چرا لباسِ كشيشي پوشيده‌اي؟“ او لبخندزنان مي‌گويد: ”ما به برجِ لندن خواهيم‌رفت.“ آن‌ دو با هم راه‌مي‌افتند و به ديدن جواهرات پادشاه مي‌روند.

         بعد از آن، تام تا يك هفته، هر روز به برج مي‌آيد و خيلي زود، با تالبوت، نگهبان آن جا، دوست مي‌شود و مي‌تواند پس از تعطيل شدن برج، آن جا بيايد. شبي در اتاق جواهرات، ضربه‌اي به سر تالبوت مي‌زند و مي‌گويد: ”و حالا نوبت جواهرات است.“ و آن‌ها را در كتش مي‌گذارد. ناگهان، چند نگهبان سرمي‌رسند و يكي از آنان فرياد برمي‌آورد: ”او دارد جواهرات را مي‌دزدد!“

         مدتّي بعد، تام را پيش پادشاه مي‌آورند. پادشاه مي‌گويد: ”در اين باره چه حرفي براي گفتن داري؟“ تام از او مي‌پرسد: ”شما همه چيز مرا برده‌ايد. اين عادلانه است؟“ پادشاه مي‌گويد: ”بله!“ او پاسخ مي‌دهد: ”خوب! شما همه چيز مرا مي‌بَريد و من هم جواهرات شما را مي‌بَرم. اين عادلانه است؟“ پادشاه، اندكي به تام نگاه مي‌كند. سپس مي‌خندد و مي‌گويد: ”تو مردِ باهوشي هستي، تام بلاد! و من از تو خوشم مي‌آيد. تو مي‌تواني همه چيز خود را پس بگيري و از امروز به بعد يكي از افراد من باشي.“

 

 

جاني دانه‌سيب ................................................. جان اسكات

 

         سپتامبر ۱۷۹۶ در شهري كوچك در پنسيلوانياي آمريكا، نوزادي به ‌نام جان چپمن، چشم‌ به جهان مي‌گشايد. روزي او از ميان پنجره درخت سيبي مي‌بيند! بعدها كه به دوران جواني پا مي‌گذارد رويايي دارد كه: ”زميني پراز درختان سيب مي‌بينم! هيچ كس در آن جا گرسنه نيست زيرا براي همه سيب هست!“

         و سرانجام، روزي، جان خانه‌‌ي خود را ترك ‌‌مي‌كند. لباس او يك گونيِ قهوه، و كلاهش يك ظرف است. او فقط يك بيل و كيسه‌اي دانه‌ي سيب با خود مي‌برد. او راه مي‌پيمايد و با شادي آواز مي‌خوانَد: ”روي تپّه‌ها و در دشت‌ها، و زير آفتاب و باران“ و درتمامِ مدّت راه‌پيمايي خود، دانه‌ي سيب مي‌كارد و مي‌گويد: ”درختان بزرگ از دانه‌هاي كوچك به‌وجود‌مي‌آيند.“

         در اين زمان، مردمِ بسياري در آمريكا به سمت غرب در حركت هستند. آن‌ها شهرهايي تازه با خانه‌ها و فروشگاه‌هاي فراوان برپامي‌كنند. جان به مردم اين شهرهاي تازه مي‌گويد: ”شما هم به درخت نياز داريد.“ و دانه‌هاي سيب را درآن جا هم مي‌كارد. مردم، نامِ تازه‌اي روي او مي‌گذارند- جاني دانه‌سيب! او دوستِ خوبِ سرخ‌پوستان هم است. روزي در شهر كوچكي، نوجواني را مي‌بيند و مي‌گويد: ”بيا، پسر! اين‌ها را بگير و بكار.“ نوجوان هم از او تشكّر مي‌كند. جان مي‌پرسد: ”نامت چيست؟“ نوجوان، مودّبانه، در پاسخ او مي‌گويد: ”اِيب. اِيبراهام لينكلن.“

         سال‌ها مي‌گذرد و گاه‌گاهي جان به يكي از اين دهكده‌ها يا شهرها سرمي‌زند و مردم آن جا نيز هميشه از ديدن دوباره‌ي‌ جاني دانه‌سيب خوش‌حال مي‌شوند. او هم هنگام ديدن درختان سيبش احساس خوش‌حالي مي‌كند. هنگامي كه جاني دانه‌سيب بيمار مي‌شود، سرخ‌پوستان به او كمك مي‌كنند تا بهبود يابد.

         پس از ساليان دراز جان چپمن چشم از جهان فرومي‌بندد. امّا امروزه در سرتاسر آمريكا درختان جاني دانه‌سيب هنوز هم قامت برافراشته‌اند و بسياري‌‌‌شان سيب‌هاي ناز و قرمزي دارند!

 

 

راز معلّم ......................................................... جويس هنّام

 

         زماني مدرسه‌اي در كره وجودداشت كه دانش‌آموزان در آن چيني مي‌آموختند. همه‌ي آن‌ها از معلّمشان مي‌ترسيدند. او مردي پير بود و هميشه از دست دانش‌آموزاني كه تكاليفشان را خوب انجام نمي‌دادند عصباني مي‌شد. گاهي در كلاس احساس گرسنگي مي‌كرد چيزي از درون سبدي برمي‌داشت و مي‌خورد. روزي پسربچّه‌اي پرسيد: ”چه مي‌خوريد، آقا معلّم؟“ او سريعاً گفت: ”اُه! اين، راز من است. اين براي پيرمردان خوب است امّا براي بچّه‌ها سَم.“ يك روز صبح، معلّم بايد به نزديك‌ترين شهر مي‌رفت. پيش از رفتن به دانش‌آموزان گفت: ”بايد تمام روز بي من بخوانيد و بنويسيد.“ ساعتي بعد، از خواندن و نوشتن خسته ‌شدند. آن پسربچّه گفت: ”بياييد درون سبد را ببينيم، مي‌خواهم راز معلّم را بدانم.“ ديگري هم گفت: ”بله، من هم همين طور.“

هنگامي كه درِ سبد را باز كردند، مقدار زيادي ميوه‌ي خشك شده در آن يافتند. دختر بزرگ‌تري گفت: ”اين، سَم نيست!“ پسربچّه گفت: ”من گرسنه‌ام.“ و مقداري ميوه از سبد برداشت و شروع به خوردن كرد. بعد، همه مقداري برداشتند و خوردند. چيزي نگذشت كه سبد خالي شد. آن‌ها گفتند: ”اي واي! حالا چه كنيم؟ معلّم بسيار عصباني خواهدشد ...“ همه ساكت شدند. سپس پسربچّه گفت: ”من فكري دارم! كمك مي‌كنيد؟“ پس از شنيدن حرف‌هاي او همه با هم ميز معلّم را چپه‌كردند. جوهر مشكي، بر زمين پخش، و جوهردان سنگيِ زيباي معلّم دو نيم شد. پسربچّه گفت: ”حالا همگي دراز بكشيد.“ همه‌ روي زمين دراز كشيدند. بعد از ظهر، معلّم بازگشت. او واردِ اتاق شد و ناگهان داد زد: ”چه شده‌است؟ چرا روي زمين درازكشيده‌ايد؟“ پسربچّه بلند شد و گفت: ”آقا معلّم، صبح مدّت كوتاهي كار را متوقف كرديم و به بازي پرداختيم كه به طور اتّفاقي ميز افتاد و جوهردان دو نيم شد. ما چنان حالمان بد شد كه دوست‌داشتيم بميريم. بنابراين همه مقداري سمَ خورديم و حالا منتظر مرگيم. ما را ببخشيد.“ و دوباره روي زمين درازكشيد. معلّم حرفي نزد و اتاق را ترك‌كرد و به باغ رفت تا بينديشد. او پس از يكي دو دقيقه، لبخندزنان گفت: ”هوم، آن‌ها دارند سريع ياد مي‌گيرند.“

 

بررسی شعر بختیاری ..... 1

                                   بيَو تا سي تَشِ يَكْ، چاله وُبويْمْ

سَرِ سُرْفِه دِلا، هُمْ‌پاله وُبويْمْ

تِرَكْني مالِنِه حونِه‌سوايي

بِزَن وا كِل كه بيل و ماله وُبويْمْ

علي بداغي

 

بررسي شعري از برادر عزيزم، جناب رامين طهماسبي، كه البته اطاعت امر ايشان بود از جانب بنده تا بي‌ادبي نكرده‌باشم فرمايش نسلي را كه بايد براي فرهنگ و هنر ايلش سنگ تمام بگذارد وگرنه نسل من كه تقريباً آردها را نبيخته‌ و الك‌ها راآويخته‌ايم.‌ و شايد روزگار كژمدار نگذاشت و هنوز هم:

جرخورده‌سر عين سنگ‌پشتي شب و روز                     از عرضِ بزرگ‌راهِ نان مي‌گذريم

معلوم نيست هرازچندگاهي بتوان بيت يا ابياتي را بررسي كرد امْا اميدوارم آناني كه درد جان دارند، علي‌رغمِ فشارِ غمِ نان، هرگاه توانستند به ياري بشتابند تا شرمنده‌ي برادران جوان خود نباشيم. چه بسا فرمايش آقا رامين ، آغاز كوچكي باشد براي كاري درخور و راه‌گشا كه مدّت‌ها در فكرش بوده‌ايم و نشد. با آرزوي فرصت پيشبردِ شعر بختياري و بزرگ‌منشي نياكاني كه از حوزه‌ي مهر و ادب خارج نشده‌اند.

1) زنو مال غم من دلم بار وند                درهد اميد مون از ريشه كند

«زنو» در آغاز اشعار بختياري بارِ معناييِ گسترده و ژرفي دارد چون «...»، «و»، «... و» و سرآغازهايي از اين دست در شعرِ فارسي.

تركيبِ اضافه‌ي «مالِ غم» در اشعار بختياري كاربرد بسياري دارد و به‌نوعي ايهام‌آميز نيز است: نخست به‌صورت اضافه‌ي تشبيهي يعني غم به مال تشبيه شده‌است، و دوم، اضافه‌ي استعاري يعني غم به خان، طايفه يا ... ـ مثل اين كه بگوييم «مالِ بهرام، مالِ الاسوند و ...». به هر حال، مال، خسته و كوفته از راه رسيده وآهنگ اقامت در دل دارد. استعاره‌ي مكنيّه‌ي جالبي است، دل، غيرمستقيم، به اقامتگاه تشبيه‌شده‌است. افراشتنِ چادرها بايد آغازشود و طبيعتاً چوبِ مورد نياز بايد از درختِ اميد (اضافه‌ي تشبيهي)  تهيّه‌شود.در نهايت مفهومِ كناييِ دو مصراع، چنين مي‌شود و چه دردانگيز:

شاعر، بسيار غمگين است و نااميد!

و با كمي كلنجار رفتن با بيت كه اميدوارم آقا رامين‌ها حوصله‌ي خود را براي اين كلنجار رفتن‌ها بيش‌تر كنند. به قولي «مصراعِ نخستِ شعر هديه‌ي خدايان است و باقي نتيجه‌ي عرق‌ْريزانِ روحِ شاعر»:

1) زِنو مالِ غم، مِنْ دِلُمْ بار وَنْد                زِ ريشه دِرَحْدِ اُميدامِه كَنْد

دلايل:

ـ جبران كم‌لطفي شاعر در اعراب‌گذاري و نكات ويرايشي.

ـ كاربردِ «دِرَحْد» به جاي «دِرَهْد» چرا كه املاي اصلي واژه‌ها تا حدّ ممكن بايد رعايت‌شود اصلِِ واژه «درخت» است. مواردي از اين دست: خر(حر)، خور(حور)، خرما(حرما)، و ... . در بيت پنجم نيز همين امر ديده‌مي‌شود:«گُرُهْد به جاي گُرُحْد= گريخت» و «فُرُوهْد به جاي فُرُوحْد= فروخت». دست كم بايد يك املا را برگزيد نه اين كه هر جا قافيه تنگ آيد، يك واژه دو رنگ آيد. رعايت‌نكردن اين قاعده، به اشكالِ قافيه‌هاي بسياري انجاميده‌ كه متاسْفانه يكي از معضلات اساسي شعر بختياري است.

 ـ پرهيز از «اِز يا اَز» كه مي‌دانيم شكل اصلي و گسترده‌ي آن در بختياري، «زِ» است.

ـ روان‌تر شدن مصراع دوم با هم‌آهنگ‌تر شدنِ واژه‌ها.

2) نشينم به ويرت ور چاله سرد              مو جور كناري انالم ز درد

«وَرِِ يا سَرِ يا ري چاله سرد نشستن» جدا از معناي واقعي، كنايتي است از «دچار درماندگي، بدبختي، نااميدي و ... شدن» است. «جورِ كنار ناليدن» هم تشبيه دارد هم استعاره‌ي مكنيّه از نوعِ تشخيص يا همان جان‌بخشي، زيرا براي «كُنار» ناليدن آمده كه از ويژگي‌هاي انسان است.

و امّا اگر بيت را كمي تغييردهيم:

2) نِشينُم به ويرِت وَرِ چالِه سَرْد              وُ چي دار و بَرْدا  اِنالُم زِ دَرْد

دلايل:

ـ ناليدن دار و بردا جگرسوزتر است و وحشتناك‌تر.

ـ واج‌آرايي «د»، «ا» و «ر» هم بر آهنگِ كلام مي‌افزايد هم خودِ «آه» را توليد‌مي‌كند

ـ تضادِ مفهوميِ دار  و برد، و همراهيِ هر دو با شاعر، فضاي عاطفي شعر را دردناك‌تر و غني‌تر مي‌كند.  

3) گريوم كه دهس خل روزگار                 تونه ونده ديرم ندارم قرار

«دَهْسْ‌خَلْ» كنايه از دزد و امانت‌خوار است و «دَهْسِ روزگار» اضافه‌ي استعاري از نوعِ تشخيص، يعني روزگار مانند آدمي است كه دست دارد و دستش هم كج است.

و با تغييراتي در بيت:

3) نَه آسْتِرْ نَه ري داره اي روزگار                 تْونِه ديرْ كِرْد و مُونِه تَحْلِه‌خوار

دلايل:

ـ ري و آستر نداشتنِ روزگار، كنايتي بسيار فوي‌تر، گوياتر و چندشناك‌تر است براي او.

ـ جناس‌هاي بين «تونه» و «مونه» و «ري» و «اي»

ـ تناسب بين «ري» و «آستر»

ـ بهره‌گيري از واژه‌ي بختياريِ «تحله‌خوار»

ـ واج‌آراييِ «ر»

ـ حذف فعل به قرينه‌ي لفظي در مصراعِ دوم.

ادامه‌ي مطلب در زير آمده‌است.

بررسي شعر بختياري ..... 2

 4) بُري لِشْكِ سَوْزِ  ثَمَرْدارُمِه                 وُ دُنْدال و شروه نها كارُمه

«شروه» نه از واژگان بختياري است و نه از رسوم بختياري.

ـ واژه‌هاي مركّب و مشتق-مركّب بايد با فاصله‌هاي درستِ ميان‌حرفي يا همان نيم‌فاصله نوشته‌شوند و نبايد هر تعداد فاصله كه خواستيم بين حروفِ چنين واژه‌هايي قراردهيم.

5) سِتينُم وِ دَهْسُمْ گِرِهْد و گُرُهْد           وِ نهرِ  يه  شاهي وِ دنيا فُرُوهْد

ـ گرهد و گرهد كه در ابيات پيشين بررسي‌شده‌اند جناس زيبايي آفريده‌اند.

ـ به نرخ يك شاهي فروختن نيز كنايه‌ي جالبي است از مفت فروختن.

6) ايگُنْ وا بُهارون گُل و لاله يا               خشي ايرَسِه بنگ و هوگاله يا

ـ  كاربرد واژه‌هاي بختياري ِبنگ و هوگاله زيبايي و سرزندگيِ خاصّي به اين مصراع داده‌است، اگرچه حتّي خواننده‌ي شعر مي‌داند كه اين شادي، پيش‌درآمدِ غمي است كه دارد آهسته آهسته از راه مي‌رسد.

7) مِنِ آسِمون، سَوْز و سير ايدِرا            وِ آرِنْگِ بارون اِبازِن گُلا

ـرقص گل‌ها با آهنگ باران تصوير قشنگ و خاطره‌انگيزي است به‌ويژه كه مي‌توان باران را مانند نوازنه‌اي نيز درنظرگرفت و گل‌ها را رقصنده‌هايي با لباس‌هايي رنگارنگ.

8) نَه بنگ غموني ايمَهْنِه بِه مال            نَه دَرُدي كُنِه هاشُقينِه شلِال

جان‌بخشيِ به درد، او را از حالت سكون درآورده و به آن نيرويي بخشيده كه دمار از روزگار عاشق درآورَد.

9) بُهارون اِسْپي پَسِ شَوِ تار                ايا ايزَنِه چادِرِس پا منار

بهار روشن و زيبا از پسِ شب‌هاي تار فرامي‌رسد و در پا منار ساكن مي‌شود. تصويرِ قشنگي است از پايان تاريكي و ... ان هم با تضاد زنده‌اي بين سپيد و تاريك، و آدم‌نماييِ بهار.

10) كي ديده دَموني كِه گُل ايدِرا              دلِ نامراد آرِمون ايورا

ـ آرمون از واژگاني است كه بي‌ترديد فقط بختياري‌ها ژرفاي آن را درمي‌يابند به‌ويژه مادران هميشه باآرمون و نامراد اين ديار.

ـ بي توجهيِ مطلق شاعر در رعايت فاصله‌ي بين واژه‌ها مثل بي‌توجّهي به فاصله‌هاي ميان‌واژه‌اي.

11) همه چِفْت و قُلْفا وِ يَك واز اِبون           يه  تيل كُوچيري  ايدرا وا زوون

ـ در مورد مصراع اوّل فقط بايد گفت انشاءاللّه!

ـ در مصراع دوم، بين كوچيري و ايدرا اشكال وزني ايجاد شده كه با تبديلِ ايدرا به درا برطرف مي‌شود.

12) نشيني كِلِ گْل ايبوي هُمْدُرُنْگْ           كُنين وا دِلِ خُش يكي دينه بنگ

ـ همدرنگ هم از آن واژه‌هاي بي‌چون‌وچراي بختياري است و بسيار خوش‌آهنگ و آرامش‌بخش.

13) يهوْكي خَوَرْ از جدويي بيا                  ز دل كندن و بيبَفايي بيا

 و اين جاست كه آن خبر دردناك و ويرانگر كه آهسته آهسته در راه بود، سرمي‌رسد و همه چيز را به هم مي‌ريزد به قولِ سهراب سپهري «نكند سر برسد اندوهي از پسِ كوه» كه رسيده‌است.

14) بُگُن بي خداحافظي رَهْ سفر              كسي دي نياره زِ وارِس خَوَر

ـيارف بي‌خبر رفته‌است و عاشق مانده‌است و بي‌خبري و درد.

ـ خداحافظي در بختياري به شكلِ خدافظي به‌كارمي‌رود پس مي‌توان‌گفت:«بگن بي خدافظ گلت ره سفر» و اشكال را برطرف‌كرد.

15) زَمونه به وَخْتِ گُل و دل‌ْخوشي            به جونم نها چَنْدِ زَرُدِه تَشي

16) اَمونُم بريد و دِلُم اِشْكِناد                مُون و آرِمونامِه دا دَهْسِ باد

17) گُلا سُهْرُمِه بادِ شَه اوْشِنيد                دلِ بي‌كَس‌وكارِ، غم انجنيد

ـ اين سه بيت انصافاً بسيار پراحساسند و سوزناك و پايانبنديِ شعر را بسيار زيبا رقم‌مي‌زنند. به‌ويژه با در هم تنيده‌شدنِ واژه‌ها و عباراتي چون چند زرده تشي، امونم بريد، دلم اشكناد، مون و آرمونامه، باد شه، اوشنيد، بي‌كس‌وكار و انجنيد.

با آرزوي كارهايي هر روز دل‌انگيزتر، با تصاويرِ خيالِ بيش‌تر و تاثيرگذارتر براي برادر عزيزم جناب رامين طهماسبي و همه‌ي عزيزان ديگري كه بر بال‌هاي احساس و تخيّل سوارند و آينده از آنِ آن‌هاست. فقط و اميدوارم مطالعه فراموش نشود زيرا بي هيچ تعارفي، بي خواندن، كفگيرِ سخن بسيار زودتر از آن كه فكر كنيم، به ته ديگ خواهد‌خورد و ما را به بيراهه خواهدبرد. صد كتاب بخوانيم و يك كتاب بنويسيم نه يك كتاب هم نخوانيم و سوداي نوشتن صدها كتاب در سر داشته‌باشيم چرا كه بارِ شرمندگي خويش را سنگين‌ مي‌كنيم و خود را سبك. بخوانيم و بخوانيم و بخوانيم و تنها گهگاهي بنويسيم و به ديگران دل بدهيم تا نقدمان كنند وگرنه زير بار نسيه مي‌مانيم. و مگر نگفته‌اند سيلي نقد به از حلواي نسيه؟

دلت آسماني كه شد، عاشقي

پُر از پهلواني كه شد، عاشقي

جوابت به هر كَل‌كَلِ روزگار

"فقط مهرباني" كه شد، عاشقي

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

خسته از

سنگ و

سلاح و

دار و

ديوار و

ترور

تحريم و ...

تكرار خبرهاي حجيم.

باز صد رحمت به شيطان رجيم!

كودكم مي‏خندد و ...

كات!

 

باز

بسم‏الله الرّحمن الرّحيم

علي بداغي

 

كودكِ روياي سرتاپا كبود!

كم بنال

كم بنال از ناپدرْ دنيايِ بر هر چون تويي

آورده بس شلاقِ بي‏شرمي

فرود.

گفته بودندم

و گفتم

تا بگويي

”عشق،از اوّل،سركش و خوني نمود.“

گريه كن

گريه

امّا

خوب يا بد

ياد مي‏گيري

تو هم

بايد بخندي

با دهانِ زخم‏هاي مهلكِ خود

دير و زود

علي بداغي

 

هر چند

به چشمِ همه

حتّي اَبَرْآيينه‏ترينانِ جهان

سنگترينم

يا

در نظرِ اهلِ”مبادا كه فلاني خل و ديوانه و يا ...“

منگترينم

خوش‏حالي‏ام اين است

كه بي شايدِ بارانيِ رويا ست هنوزم دل و

بيرنگترينم

با يادِ نخستين سرك و پرسه‏ي بي‌دغدغه در باغِ بلوغِ تو و

آن خاطره‏هاي همهْ آكنده هنوز از رَمِ آهوبره‏ي رابطه

دل‏تنگ‏ترينم

 

حالا

تو بگو

سنگترين

سنگترين

سنگترينم

علي بداغي

 

خواستم

عاشق بمانم

نان

سرِ ناسازگاري

ساز كرد

عشق

آمد

پيش از آني

كِش ببينم سير

يا حتّي

سلامي ...

پس خزيد و

بال‏ها را

باز كرد

 

پلك بستم

 

از كبوترخانِ خيسِ خاطرم

پرواز كرد

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

آب‏ها را

گِل كنيد

آيينه را

باطل كنيد

با تمامِ بودتان

خونم به يعني دل كنيد

بي‏صدايم

در حصارِ بي‏كسي

بسمل كنيد

هر چه مي‏خواهيد

با اين جانِ ناقابل كنيد

ناشمايان!

ناشما!

امّا

به دنياتان قسم!

خواب او را ديده‏ام

پيراهنم را

ول كنيد!

علي بداغي

 

برنتابد

زخم‏هاي تيشه‏ي هرز‌َهره‏ريزِ ”دوستت دارم! خدايا!“ را

اگر قلبي

قشنگ

كِي

هويدا مي‏شود

موساي زيبايي

ز سنگ؟

علي بداغي

 

صيقلي

كِي مي‏شد و

حيرت‏برانگيز و

- ببين! -

اين‏گونه شفّاف و قشنگ

گر نمي‏شد

سال‏ها

بازيچه‏ي امواج

سنگ؟

علي بداغي

 

هميشه

همين بوده رسم سفر

يكي

مي‏پرد

ناگهان

راحت و

نرم و

آرام و

بي‌دردسر

يكي

مانده

در بهت و باران و خون

غوطه‏ور

علي بداغي

ماه

همچنان ماه و

ما

ماتيم

علي بداغي

 

”گفتم نكن!“

دلم هُرّي فروريخت و

با تعجّب و ترديد

سرْوقتِ كودكم رفتم

كه در اتاقي نشسته بود و

در حين نقّاشي

هر از چند لحظه‏اي

مي‏زد داد.

- بهداد!؟

- بابا! باد.

 

پرده‏ي پرت بافي‏ام ...

افتاد؟

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

پنجره‏اي

باز و

نگاهي

به راه

 

بغض ماه

علي بداغي

 

هي نگو

خاكِ مرا

شايد از دشتِ پرازخونِ‏شقايق‏شده برداشته‏اند

چادرِ عمرِ مرا

در مسيلِ مثلاً عشق،برافراشته‏اند

دست‌بردار

از اين حسِ غريبي

كه پس از اين‏همه سال

حاصلش،خنجر تيزي‌ست

كه در هر وجبِ خاكِ تَرَك‌خورده‏ي تصويرِ خيال تو و

اين خاطره‏ها

كاشته‏اند

علي بداغي

 

باز

دريا،شعر نابي مي‏سرود

جاي پاهاي تو را

از روي ساحل

مي‏ربود

علي بداغي

 

و گاهي

قلب‏هامان

عينهو بيغوله

در گرد و غبارِ گردبادي گنگ

مي‏پوسد

و غير از نفرت و نفرين و

احساسي فراشايدجنون‏انگيز

لبانِ مُهر و مومِ لحظه‏هامان را

نمي‏بوسد

علي بداغي

 

در خلأ خواب و

خيالي

كه فقط

لجّه‏ي لاي و لجن است و قُرُق نا و دود

آي رهاكرده‏چنينم‏چه‏زود!

واي اگر

خاطره‏اي هم

نبود!

علي بداغي

 

مي‏رسم

با بار و بنديلِ بلورِ بغض و

چشمي

تشنه‏ي يك جرعه خواب

خانه امّا

بي‏شلوغِ هرشبِ چشمت

خراب

باز

بغضِ تلخِ گلدان و

من و

غرقابِ قاب

علي بداغي

 

هيچ مي‏داني

چرا دريا چنين طوفاني است؟

جاي پاهاي تو را مي‏بوسد و

آكنده از

فريادِ يك ريزِ

”كنارم تا ابد مي‏ماني؟“ است

علي بداغي

 

صدايم كن و

قعرِ غارِ غروبِ غريبِ غم‏انگيز و غارتگرِ غصّه را

غرقِ آهنگ كن

بخند و

مرا

باز هم

رنگ كن

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

تيرِ بي‏مصرفْكناريپرتْافتاده‌ستِ احساسِ مرا

با كمانِ چشم‏هايت

تا نمي‏دانم كدامين سويِ سرخِ سرزمينِ سبزِ رويا

- هم‏چو آرش -

مي‏كشي؟

روي صيقلْ‏خوردهْبسيارِ كسالتبارِ تصويرِ خيال و خاطرم

خَش مي‏كشي؟

امشبم را هم

به آتش مي‏كشي؟

علي بداغي

 

دخترك،محوِ تماشاي عروسك

مادرش،فكرِ جهاز

مادرِ مادر

كنار بقچه

در حال نماز

با دلي

در كوچه‏هاي كودكي

در اهتزاز

علي بداغي

 

تا ولو يك لحظه

نامت را

براي التيامِ تاولِ لب‏هاي مجنونِ بيابان‏گردِ دل

آهسته نجوا مي‏كنم

در

به روي هق‏هقي

طولاني و

نامنتظر

وا مي‏كنم

علي بداغي

 

دخترك

مشغول لالايي

عروسك

چشم‏هايش

گرمِ خواب

 

شاعرِ بيچاره!

اينك

شعر ناب

علي بداغي

 

بعدِ چندين سال

هنوز

نگاهم

از پيچ‌ْپيچِ يال‏هاي دودهاندودِ گمْ در تلنبارِ خاطرات و خيال

دلم را

به‌دوش‌مي‏كشد

تا توچال

و مي‏نشانَدم

به تماشاي آن سكوتِ زلال

علي بداغي

 

تا نفهمي

كه تو

خود

گم‏شده‏ي خود هستي

هر دَمت

دل

به دري مي‏بَرَد و

پابستي

علي بداغي

 

آكنده از آهنگ نگاه‏هاي تو بودم

شاعر كه نبودم

علي بداغي

 

به چشمِ دشنه‏تادسته‏در‏سينهْ شاعري مغموم

كه از سلاله‏ي - تابه‏يادمي‏آورد - پَركشيده‏ي سار است

مرگ

بلند‏ايِ

پر شاخ و برگِ

آخرين

سپيدار است

علي بداغي

 

غربتِ

موسي و

عيسي و

محمّد را

ببين!

معذرت مي‏خواهم و

عرضي ندارم

جز همين!

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

مي‏خندي و

از هر وجبِ خاكِ تَرَك‏خورده‏ي ترديد

خدا مي‏جوشد

بي‌چاره دلم!

گاه‌گداري

كه صداي تو

سياه مي‏پوشد

علي بداغي

 

اي

نبُرده آسمان را

در ترافيكِ به‏هم‏پيچيده‏ازهرسو شگفتِ نان

زِ ياد!

بودنت

آكنده از

پروانه باد!

علي بداغي

 

زنجره!

در برهوتِ شبِ بي‏پنجره

پاره نكن حنجره

علي بداغي

 

در شفق

جاري ست چشمت

من

غروب

آب‏ريزِ تو

شمال و

من

جنوب

علي بداغي

 

براي آن كه رويايي‌ ست

سرانجامِ دلِ گستاخ

با هركولِ مستِ ”دوست‌مي‏دارم“

تماشايي ست

علي بداغي

 

در كوچهپس‏كوچه‏هاي ابتداي جوانيِ خويش

ول بودم

دنبال تو و

تكّهپاره‏هاي دل

بودم

علي بداغي

 

- كاش

قلبت را

فقط يك بار ديگر

زير باران باز مي‏كردي.

 

- كه برگردي؟

علي بداغي

 

دلم

باز

پاييزي و

تنگ و

باراني است.

نگاهت

حديث ِنمي‏ماني است

علي بداغي

 

تنهايم و

تنهايي

تنها

نمي‌آيي؟

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

با نگاهي دردناك

كودكي

در لاي و گل

با رخت هايي چاك‏چاك

 

باد و باران را چه باك؟

علي بداغي

 

پنجره

پاييز

پرستو

پسين

 

خاطره‏ها

در كمين

علي بداغي

 

تارِ به‏تنگ‏آورِ تنهايي و

بيدادِ غريبانه‏ي پودِ جنون

خلعتِ خوبي ست

براي تنِ طفلك

دلِ سرمازدهچونلالگكيسرنگون

علي بداغي

 

امروز

با سنگ مي‏زنندمان و

بسم‏الله

فردا

بر سنگ مي‏كَنندمان و

بسم‏الله

علي بداغي

 

شب

در پيش

كوه‏ها

در تاريكي فرومي‏روند و

آدمي

در خويش

علي بداغي

 

چه مي‏كرد با ما

شررخيزِ شوري شبح‏گون و بشكوه و شنگرفناك و شگفت!

خدايا

گلوگاهِ دل را

غمِ نان گرفت

علي بداغي

 

زوزه‏هاي وحشيانه‏ي باد

بادبادكي بر بند

و گيره‏اي

كه دندان بر هم مي‏فشارد و مي‏فشارد و ...

 

مي‏كشد فرياد

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

در جهاني

كه سراسيمه و سردرگم و اين گونه وسيع

در ستون‏هاي رسيده‌به‌خدا آتش و دود

روز و شب مي‏سوزد

شاعرِ مسخره‏ي عشق‏انديش!

پاره‏هاي دلِ وحشت‏زده‏ي كودكِ چشمان تو را

كه،به هم مي‏دوزد؟

زندگي

بر چو تويي

صاف بگويم

به خدا

... !

علي بداغي

 

كاش

هر نوروز

دل‏هامان

براي پرسه در صحراي چون رنگين‏كمانِ ”دوستت دارم“

كنارِ كودكان آماده بود!

هفت‏سينِ سفره‏ي احساسِ هم‏سالانِ من

ساده چون

سجّاده بود!

علي بداغي

 

كاش مي‏شد

”دوست دارم!“ را

دوباره

بر در و ديوارِ دنيايي چنين با سرعتي سرگيجه‏آور

در مسيرِ سردسيرِ ”مرگ بر احساس!“

نقّاشي كنم!

هر خيابان را

به جاي خون

خداپاشي كنم!

علي بداغي

 

با دلي درهم‌فشرده

انتظاري دردناك

خاطراتي خطنخورده

مخملِ جان،چاك‌چاك

گِرد مي‏آييم گِرداگِردِ خاك

اي زلالِ لحظه‏هاي خوب و پاك!

مرگ را

از پا نهادن بر گلوي عاشقِ حتّي قناري‏ها

چه باك؟

علي بداغي

 

بگذاريم

كه هر حادثه

هرچند

نفس‏گير و

به‏تنگ‏آور و

از هر جهت از دايره‏ي علّت و عادات جدا

باز،شيرينيِ صلحِ دلِ ازتشنگيِ‏عشقْ‏ترك‏خورده‏ي ما باشد و

بارانِ خدا

علي بداغي

 

هركدام از ما

رُماني پرفروش

امّا

ضعيف و

غالباً تكراري و

سطحي

كسالت‏بار

با پايانكي لوس و رقيق.

كاش

مانند مَتل‏ها

ساده بوديم و

عميق!

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

اهلِ آباديِ باران و بهار و گل و پروانه،سلام!

از نمكزارِ دلِ ساده و مبهوتِ منِ زل‏زده بر جاي قدم‏هاي

شگفت‏آورِ ياران

چه خبر؟

خوش به حالِ دل بي‏عاطفه‏ي صخره و سنگ!

علي بداغي

 

منِ دلْ‏‏تنگِ تو از گريه به‏تنگ‏آمده‏ام

سنگين‏دل!

باور‌كن!

آسمان نيز

به حالِ منِ بي‏چاره چنين مي‏گريد

پاره‏ي گل!

لب تر كن!

بي‏قرارانه تو را منتظرم

شكوِه‏ها را

به حسابِ تنِ بي‏طاقتِ وامانده بهل

سر بر‌كن!

علي بداغي

 

از لطف خدا بود

كه غم

قسمتِ ما بود

ورنه

دلِ بي‌چاره‌ي ما

لايقِ هم‌صحبتيِ عشق،كجا بود؟

علي بداغي

 

پسرك

دفعتاً از پنجره برخاست و

شش‌پلّه‌يكي

رفت به سرْوقتِ كبوترهايش.

آسمان

غرق در انديشه

فقط خم شد و زد

بوسه‏اي خيس

به سر تا پايش.

علي بداغي

 

بر ماسه مي‏نويسم

از اين غروب زيبا

دلمي‏كنم ز فردا

- يعني مني كه عاشق،مشغولِ لفت و ليسم؟ -

موجي

به حرف‏هايم

مي‏خندد و ...

چه خيسم!

علي بداغي

 

آدمي

جادّه‌ي احساسِ غريبي ست

تولّد تا مرگ.

دفتري

شايد

تنها

يك برگ.

علي بداغي

 

گر دَمي

بر حسْبِ حتّي اتّفاق

دل

برآيندِ نواي ناي و

نرمكْ‌ريزِ باران و

شگفتاشورِ نيلوفر

شود

عشق

ازنو مي‌دهد فرمان و

پيغمبر شود

علي بداغي

 

تا نگاهِ ملس و غبطه‌برانگيزِ شما

ياكريمِ لبِ ايوانِ شگفت‌آورِ لبخندِ خدا ست

دلِ بارانيِ بي‌طاقتِ من

جَلدِ شما ست

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

تا گريه

ميان چشم‌هاي بي‌قرارِ ما دو تا پل زده بود

هر لحظه

فرشته‌اي

به ما زل زده بود

علي بداغي

 

دست در دستِ سكوت و

اشك و

تنهايي

هواي گرگ و ميش

در به در

در كوچه‌ها

دنبالِ خويش

علي بداغي

 

هربان

بخند بي‏آلايشت

اسِ احساس مرا بر صخره‏هاي سنگيِ سرما شكوفا مي‏كند

وبرِ نابِ نگاهت

انتظارم را چه زيبا مي‏كند!

علي بداغي

 

ال‏هاي پرسه در پس‏كوچه‏ي باران و

رنگارنگِ رويا در ملسْ‏خوانانِ ناقوس و اذان

ادش به‏خير!

غمه‏هاي غنچه‏ي داوديِ دل در كنارِ هفت سين و پاي سرو و ...

اي‏هاي رفته بر بادش به‏خير!

علي بداغي

 

اده‏اي و

ابرِ هي سر‏به‏زيرِ كوچه‏ي باران و حسّي نازنين

ك بغلْ ياسِ سپيدي

در سكوتِ سربيِ سردِ بلااحساسِ سنگ و سازه و ساروج و سيمان و ...

مين

علي بداغي

 

دامان مي‏كند باران

بين ديوانه دنيايي ست!

گر ... امّا ... چه رويايي ست!

علي بداغي

 

جالِ عشق

ا

كرارِ چندشناكِ خود چون لاك‏پشتي گِردِ مشتي”حيف!“؟

رويا هم تماشايي ست

از باران بپرس و ياكريمك‏ها

علي بداغي

 

لالي نيست - يعني نيست ديگر جاي شكوايي

رفاقت هم‏چنان چون كاخِ سردرآسمانِ قصّه‏هاي كودكي گرم است و رويايي

ز اين كه بي تو،شهبانوي شب‏هاي شهاب‏انگيز،گاهي مي‏نشينم زير باران و ...

از اخترهاي خيس و خسته و سردرنشيبِ شيوني خاموش مي‏پرسم:

مي‏آيي؟

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

يا رب! غمِ عشق را به من برگردان

لم‏يزرعِ احساسِ مرا تر گردان

گر عقل همين است كه من ديدم و ... - هست!

مانندِ گذشته‏ها مرا خر گردان

علي بداغي

 

يك روز نشد بدون هق‏هق باشيم

آيينه‏تر از آينه‏ي دق باشيم

آماج بسي دشنه و دشنام شديم

تا ياد بگيريم كه عاشق باشيم

علي بداغي

 

آغوش به روي شك نكن باز و برو

بر توسني از خيال مي‏تاز و برو

هر برگِ پلشتي كه به دستت دادند

در سطلِ زباله‏اي بينداز و برو

علي بداغي

 

بستيم به دنيا دل و ... سوتي داديم

مانديم چو خر در گل و ... كوتي داديم

جاي ابَراختري چو رستم را پاك

رُفتيم و به مردِ عنكبوتي داديم

علي بداغي

 

عمري ست كه بي‏آسَم و دستم عالي ست

با شاهِ دلت خشتِ خيالم خالي ست

اي بي‏بيِ بي‏حجابِ احساس بتاز

تا حكم،دل است،كار ما حمّالي ست

علي بداغي

 

برخيز و دوباره پاي دركن به ركاب

از گردنه‏هاي درد با شب بشتاب

بر نيزه عَلم كن دل خود را و ... بهل

بر روي تو آوار شود خانه‏ي خواب

علي بداغي

 

اي كاش دل از گلوله پر مي‏كرديم

عادت به جذامِ خواب‌وخور مي‏كرديم

هر خاطره‏اي كه آفتابي مي‏شد

آن را سرِ پيچِ نان ترور مي‏كرديم

علي بداغي

 

يك روز به يك فرفره دل‌مي‌بنديم

يك روز به يك پنجره مي‌پيونديم

يك روز وبالِ گردنِ خاطره‌ها

آخر به تمام ماجرا مي‌خنديم

علي بداغي

 

اي كاش دو گوشِ عقلمان كر مي‏شد

«يك» با همه اعداد برابر مي‏شد

با نرم‏ترين تلنگرِ دلْ‏تنگي

چشمانِ ترانه‏هايمان تر مي‏شد

علي بداغي

 

دنياي مرا بر سرم آوار‌نكن

از خوابِ خوشِ عاطفه بيدار‌نكن

آباديِ هي بي‏طرفِ قلبم را

تهديد به درگيري و كشتار نكن

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

يك عمر به اين چلچله‌ها زل زده‏ايم

بر صورتِ سنگ،سيليِ سُل زده‏ايم

با سوت و كفِ ممتدِ احساسي گنگ

در زيرِ قَدَر قدرتِ نان پل زده‏ايم

علي بداغي

 

گفتي كه:”هميشه ساده دل مي‏بازد

اندوه به قلبِ سادگان مي‏تازد.“

يادت نرود كه كهنه فرماندهِ عشق

پرچم سرِ هر تَلي نمي‏افرازد

علي بداغي

 

كارِ دل اگر ترانه‏اندوزي بود

يا جامه‏ي ”دلْ‏تنگِ توام!“ دوزي بود

تنها نه همين دو هفته‏ي اوّلِ سال

هر روزِ خدا تازه و نوروزي بود

علي بداغي

 

تا فرصتكي هست بيا پر بزنيم

يك بار سري هم به كبوتر بزنيم

تا خُرد و خرابيم و كمي باراني

ديوانه بيا به سيمِ آخر بزنيم

علي بداغي

 

حيف است اسيرِ يك تبسّم بشويم

در كوچه‏ي هر نگاهكي گم بشويم

حيف است كه در الاكلنگِ هستي

جز بين خدا و عشق، اهرم بشويم

علي بداغي

 

لبخند،فراخوانِ توكّل به خدا ست

تيترِ پُرِ روزنامهي روزيِ ما ست

نادايه‏ي مهربان‏تر از مادرِ عقل

سانسورچيِ شعرِ كودكِ قلبِ شما ست

علي بداغي

 

سالي شد و باز دفترم خالي ماند

در كنجِ اتاق و غربتِ قالي ماند

هر بار كه ازقضا به‏هم برخورديم

با بغض سلام كرد و ... بد‏حالي ماند

علي بداغي

 

جز ”دوست بداريد“ نشد روزيِ ما

قربان عدالتت خدايا به خدا

از اهلِ جنوبيم و جهنّم يعني

در چنته نداريم به‏غير از رويا

علي بداغي

 

تا ديده به ابرِ ديده‏ات مي‏دوزم

در كوره‏ي حسِّ مبهمي مي‏سوزم

با اشكِ تو تا فرشته پَرمي‏گيرم

جز ”دوست بداريد“ نمي‏آموزم

علي بداغي

 

در پلكِ نهاده‏برهم‏ات مي‏بينم

در دستِ به‏سان‏مرهم‏ات مي‏بينم

آني كه در آسمان پي‏اش مي‏گشتم

در خنده و خواب درهم‌ات مي‌بينم

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

خود را به هزار نوش و نيش آورديم

با هر كلكي كه بود پيش آورديم

چشمي به تنور و چشمِ ديگر تهِ صف

امّا چه بلايي سر خويش آورديم!

علي بداغي

 

تا ياد نگيريم كبوتر بشويم

هر تنگِ غروب نم‏نمك تر بشويم

خواب است و خيال اين كه شايد روزي

نقّاشِ حريرِ روحِ مادر بشويم

علي بداغي

 

در سايه‏ي چشمان تو شاعر شده‏ام

خاري به نگاهِ اهلِ ظاهر شده‏ام

ماليده به پيكرْ پيِ رسوايي را

بر بامِ تماشاي تو حاضر شده‏ام

علي بداغي

 

هم‏بازيِ باران بهاري بودم

از هرچه به‏جز عشق،فراري بودم

ديشب كه ستاره‏ها صدايم كردند

غرق عرق و دود و هزاري بودم

علي بداغي

 

از مهر بگو كه ماهِ شيرين‏سخني ست

آيينِ اهوراييِ شيطان‏شكني ست

بي‏صور چو منصور به محراب بيا

هرچند تو را پاسخِ دندان‏شكني ست

علي بداغي

 

خوابي تو و من غرقِ تماشاي توام

آسوده در آغوشِ نفس‏هاي توام

با هق‏هقِ خود ز خواب برمي‏خيزم

تنها و لگدمالِ تمناي توام

علي بداغي

 

از روزنه‏اي ناز،نگاهم كردي

آواره‏ي كوچه‏هاي ماهم كردي

هم‏بازيِ آذرخش و تندر بودم

امّا تو چه ساده سربه‏راهم كردي

علي بداغي

 

مي‏رفتم و بي‌دغدغه مي‏خنديدم

سق مي‏زدم و ستاره برمي‏چيدم

از ورجه‌وروجه آش‌ولاش امّا شاد

آسوده در آغوش خدا خوابيدم

علي بداغي

 

از هر طرفم ترانه‏اي مي‏جوشد

در تكيه به روي پاي خود مي‏كوشد

تا من به‏خودآيم كه چه پيش‌آمده‌است

پيراهني از واژه به خود مي‏پوشد

علي بداغي

 

بر خاكِ پدر نشسته ديدم پسري

سر در بغلِ خاطره با چشمِ تري

آن سو تَرَكَش آتش و اشكي كه:”چرا

بر خاكِ پسر نشسته باشد پدري؟“

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

يك عمر به راهِ راست رفتي. حاصل؟

از ”مقصدِ ما خدا ست“ رفتي. حاصل؟

هر مسأله‏اي ولو دو دوتا را نيز

از راهِ ”خدا نخواست“ رفتي. حاصل؟

علي بداغي

 

از باغِ بلوغْ بوته‏ي سبزي چيد

راهي شد و آتش به تنِ برف كشيد

بيرقچه‏ي سرخِ ”دوستت دارم“ را

بر بدْ اورستِ قلبِ عالم كوبيد

علي بداغي

 

اي آن كه هم‏آغوشِ هزاران غولي

پيچيده به خويش چون شبي معلولي

سر بر سرِ سجّاده‏ي عادت،سرِ وقت

بي هيچ چِرايي به چَرا مشغولي

علي بداغي

 

از ماه و ستاره بگذر و ماهي باش

آن‏گونه كه عاقبت نمي‏خواهي باش

بازارِ فرشته‏ها سهامش بالا‏ ست

پروا نكن و كبوترِ چاهي باش

علي بداغي

 

بر خيز به كاووسْ‏دلي خش بكشيم

بر سينه‏ي سودابه سياوش بكشيم

تورانَكِ ”خواهي نشوي رسوا ...“ را

با رستمِ بوسه‏اي به‌آتش‌بكشيم

علي بداغي

 

اي كاش ترانه‏وار مي‏روييدم

در حنجره‏ي بهار مي‏روييدم

در اوّلِ هر هزاره‏اي يك لحظه

در يك دلِ بي‏قرار مي‏روييدم

علي بداغي

 

چندي ست از احوالِ دلم بي‏خبرم

از ثانيه‏گردِ ساعتي گيج‏ترم

جِرخورده‏سر،عينِ سنگ‏پشتي شب و روز

از عرضِ بزرگ‏راهِ نان مي‏گذرم

علي بداغي

 

احساسِ قشنگي ست بيا دور شويم

گهواره‏نشينِ نقطه‏اي كور شويم

با پاي برهنه دست در دستِ نسيم

هم‏بازيِ پروانه و زنبور شويم

علي بداغي

 

برخيز شعارِ ”مرگ بر گُل!“ بدهيم

دشنام به پروانه و بلبل بدهيم

برخيز ابوقراضه‏ي رويا را

تا بر لبِ پرتگاهِ نان هل بدهيم

علي بداغي

 

چشمان تو انعكاسِ رويا ست و ... من؟

فرماندهِ قتل عامِ غم‏ها ست و ... من؟

در كوچه‏ي نان ... نمي‏گذارد بغضم

دروازه‏ي انتظارِ دريا ست و ... من؟

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

تا آدمِ استعاره و تصويريم

با ديدنِ يك ستاره گُرمي‏گيريم

همراهِ تمامِِ كودكان،بر درِ نان

با ريزشِ سقفِ قصّه‏ها مي‏ميريم

علي بداغي

 

برخيز و به آتشكده‏اي دورم بر

جايي كه نباشد ترور و زورم بر

از راه عراق زخمه بر زخم نزن

از شور بينداز و به ماهورم بر

علي بداغي

 

ديروزِ خيال و چوبِ حاشا خوردن

امروزِ دل و سيليِ دنيا خوردن

فرداي سكوت و پرسه‏اي بغض‌انگيز

در كوچه‏ي خاطرات و تيپا خوردن

علي بداغي

 

جز نام تو بر طاقِ اتاقم خوش نيست

جز طعمِ نگاهت به مذاقم خوش نيست

برگرد و اجاقِ خنده را روشن كن

كاحوال من و قلبِ چلاقم خوش نيست

علي بداغي

 

گيريم كه راي آسمان برگردد

زرتشت به آتشكده‏ها برگردد

كو فايده‏اي جز اين كه در تاريكي

بنشيند و يخ بندد و پرپر گردد؟

علي بداغي

 

خنديدي و راهِ مرغكِ دل وا شد

بر بامِ نگاهِ خسته‌ام پيدا شد

آرام و غريب و درهم و ناباور

لرزيد و دوباره راهيِ رويا شد

علي بداغي

 

حيف است در اين هوا،هوايي نشدن

چُرتَك زدن و راهيِ جايي نشدن

با لطفِ سرانگشتِ نوازشگرِ برف

بر بالِ كلاغ‏ها،خدايي نشدن

علي بداغي

 

امروز سلام و روز ديگر ... اين است

يك بوسه و ... ناشكفته پرپر،اين است

دستي پُرِ ”محبوبم!“ و دستي ”منفور!“

انگشت‏به‏دندان،چو مني خر،اين است

علي بداغي

 

بر گستره‏ي غصّه رهايم كردي

قرباني هر درد و بلايم كردي

تا آمدم و انس بگيرم با غم

با يك غم تازه جابه‏جايم كردي

علي بداغي

 

پر بودم و،بي‏خبر كه بايد تركيد

در هيئت يك ترانه از ديده چكيد

هرگاه فتيله‏ي دلم پت‏پت كرد

بالاش كشيد و قطره‏اي عشق مكيد

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

با شورِ دل و شتابِ خون مي‏خوانم

تا پا نهي از پرده برون مي‏خوانم

فكرِ دُودَره‏كردنم ازسرواكن

چون امشبت از عمقِ جنون مي‏خوانم

علي بداغي

 

الحق چه نگارخانه بالي دارد!

رشك‏آور و نازنين جمالي دارد!

در قابِ قشنگِ غربتِ موزه ولي

پروانه‏ي بي‏چاره چه حالي دارد!

علي بداغي

 

از سينِ سحَر كارِ من آمدْشدن است

از پشتِ همه پنجره‏ها ردشدن است

در حسرت و انتظارِ حتّي يك سنگ

كارِ من و دل،مؤمن و مرتد شدن است

علي بداغي

 

باران! باران! سلامِ سيّالِ خدا!

بر باغِ تَرَك‏خورده‏ي دل‏تنگيِ ما

دل‏دل‏نكن و پنجره‏ها را وا كن

اينك چه قيامتي! دعاگوي شما

علي بداغي

 

باشد كه هميشه عشقْ جاري باشد

در پنجره غوغاي قناري باشد

شب‏هاي دگر نيز چنين شورانگيز

باراني و زيبا و بهاري باشد

علي بداغي

 

دلْ‏‏تنگِ توام،به گريه مهمانم كن

در خون بكِش و ترانهبارانم كن

من عابرِ آباديِ ويرانِ خودم

آباد كن و دوباره ويرانم كن

علي بداغي

 

از دستِ توام سينه به‏تنگ‏آمده‏است

شهدم همه در كام،شرنگ آمدهاست

در سينه‏كشِ ترانه امّا بي تو

يك پاي دلم هميشه لنگ آمده‏است

علي بداغي

 

بر سنگِ مزارم بنويسيد:”نَرَست؟

از بختكِ بخت تا نشُست از جان دست“

با اين همه،اين،اوّلِ عشق است،رفيق!

تا ز‌َهره‏تَرَك‏تر نشدي،فرصت هست

علي بداغي

 

بگذار بيايد،غمِ تصوير نخور

از هول،سرِ ترانه‏ها را بِنَبُر

تا رخصتِ پرسه زيرِ باراني هست

يا هو كن و در طويله‏ي عقل نَسُر

علي بداغي

 

آباديِ باصفاي قلبت آباد!

از دغدغه‌ي پاتَكِ دنيا آزاد!

سرْخطِ خبرهاي نگاهت هر شب

رزمايشِ سبزِ ”دوستت دارم“ باد!

علي بداغي

 

"ديگر/نه ترانه حريفِ دلْ‌تنگی‌ام می‌شود/نه گريه‌های تنهايی/نمی‌آيی؟"/علی بداغی/نشر اشاره/1386

 

امشب شبِ ميلادِ شگفت‌آورِ ”ما“ ست

ذبحِ ”منِ“ دنيازده در پاي ”شما“ ست

تا كارتِ دل اعتبار دارد،يا هو!

بازارِ تماشاييِ آن - لاينِ خدا ست

علي بداغي

 

بر تيركِ هر ترانه مصلوب شديم

تا يادگرفتيم و كمي خوب شديم

بغضم كه سفرنامه‌ي باران را خوانْد

بغضش تركيد و باز مرطوب شديم

علي بداغي

 

پروا كن و پرده‌هاي ما را ندران

جز در خطرآبادِ خدامان نچران

بي‌چاره شديم تا به اين جا برسيم

از قافِ غريبِ عشق ما را نپران

علي بداغي

 

اي كاش دلم به سيمِ آخر مي‌زد

از بامِ ترانه لحظه‌اي پر مي‌زد

از پنجره‌ي پسا‌مدرنْ‌انديشان

بر قلبِ غريبِ عشق خنجر مي‌زد

علي بداغي

 

بنگر به پدر،مرا در او خواهي ديد

از باغِ دلش چه آيه‌ها خواهي چيد

آخر،پدران ز يك قماشند: سكوت.

اي كاش كسي سكوت را مي‌فهميد!

علي بداغي

 

عمري ست كه ديوانه و سرگردانيم

در گوشِ كرِ زمانه كُر مي‌خوانيم

كزكرده چو دانه در تَرَك‌هاي زمين

هي چشم‌به‌راهِ حضرتِ بارانيم

علي بداغي

 

چون حوصله‌ي اهلِ قلم سررفتي

از مخمصه‌ي ”خب،چه خبر؟“ دررفتي

تا لرزه بر اندامِ سكوتم افتاد

برخاستي و سوي سماور رفتي

علي بداغي

 

دعوا سرِ دنيا ست،بيا دور شويم

آواره‌ي گوشه‌هاي ماهور شويم

در عصرِ ”بپا چهارچشمي همه را“

تكبير بگوييم و كمي كور شويم

علي بداغي

 

با بوسه‌اي از ترانه لبريزم كرد

با هر چه نه از عشق،گلاويزم كرد

زنگار گرفته بودم از تنهايي

آيينه‌ي اشعارِ دلانگيزم كرد

علي بداغي

 

سرْضربِ دلم عجب شگفت‌آور شد

بر تورِ دلش نشست و چشمش تر شد

با سوتِ سكوت‌آورِ داور امّا

هم‌چون گُلِ گل‌محمّدي پرپر شد

علي بداغي